Montag, 20. Oktober 2008

خاطرات دوران انقلاب: قسمت اول





پا نهادن به‌ دنیای سیاست

خاطرات خود را با سر اغاز مبارزات ضد شاهنشاهی در شهری که در ان زندگی میکردم اغاز می کنم . سال 1357 بودو هوا بسیار گرم و بهار سر سبز همه جا را در نوردیده بود .ومن تازه خدمت سربازی خود رادر اواخر اردیبهشت ماه به پایان رسانده بودم .
به فکر این بودم که کاری پیدا کرده وبعد به توانم به شکلی از ان طریق دانشگاه بروم ویا اگر کار پیدا نکردم حداقل خود را برای ازمون سراسری سال بعد اماده سازم . البته توجه به اتفاقات ضد حکومتی که در ان زمان به شکل پراکنده در جریان بود بخشی از افکار مرا نیز به خود مشغول داشته بود اما به ان حد نبودکه مرا در مسیری قرار دهد که به اقداماتی دست بزنم که در انزمان به مبارزات سازمان یافته مشهور بود .
به جرئت بگویم که خواهر کوچکتر من در فعالیتهای مخفیانه قبل از انقلاب بیشترارتباط داشت تا من ومادرم سعی میکرد که من به خواهرم توصیه کنم که دنبال این گونه فعالیتها نرود چرا که هراس داشت که در دام ماموران ساواک بیفتد بدونه اینکه نا خوداگاه متوجه باشم که خود نیز در این مسیر دارم گام میگذارم.اصولا من به همرا خانوادهام سالها پیش به این شهر امده بودیم . که خود داستان درازی دارد وتنها همین را بگویم ما را پدرم برای جستجوی کار به انجا کشانده بود و فقر مالی یکی از بزرگترین مشکلاتی بود که پدرم با ان دست به گریبان بود . ما با اینکه کرد بودیم ودر میان کردهای هم ملت خویش زندگی می کردیم اما بدلیل غربت و بیگانه بودن از تنهایی عجیبی رنج می بردیم . من اغلب از سوی مادرم تشویق می شدم که با هر کس بیش از حد نزدیک نشوم ، شیعه بودن ما ونیز سنی بودن مردمی که ما در میان انان زندگی می کردیم با اینکه انها نیز کرد بودند خود مزید بر علت بود که فاصله ها نیز دلیلی داشته باشد و از خویشاوندانی که از ما بپرسند نیز بی بهره بودیم تنها کسی که سالی یکبار به دیدن ما می امد مادربزرگم بود وهر سال پاییز از کرمانشاه راه می افتاد وبا خود سوغاتی که بیشتر بخشی از اذوغه های زمستانی در توشه داشت را به همراه می اورد و به مدت یک ماهی پیش ما می ماند . سالهای گذشته ورنج بی عدالتی وفشار مالی ودست نیافتن به انچه که می خواستم شاید عامل اصلی کشیده شدن به اعتراضات ضد شاهنشاهی بود. اما انچه که پیش امد یک شبه نبود وز مینه ها ی ذهنی نیز داشت که با نزدیک شدن سال تحصیلی57 به اوج خود می رسید. شهر مریوان یک شهر مرزی وکوچک بود که در انزمان جمعیتش شاید به ده هزار نفر نمیرسید که با مرزعراق با ماشین بیشتر از نیم ساعت راه ندارد همین مرز بودن ان سببی بود تا از شهرهای دیگر نیروهای ارتشی وپلیس به ان شهر برای حفظ نظم وامنیت بیاورند وما بدلیل اینکه نانوایی داشتیم هر چند گاهی اتفاق می افتاد تا من با یک نظامی، بخصوص اگر کرمانشاهی نیز بود اشنا شوم وچون برادرم نیز ارتشی بود زمینه اینکه با اینگونه افراد صمیمی شوم فراهم بود .بیاد میاورم که در ان تابستان با یک پلیس شهربانی که رستم اسم داشت که اهل قصر شیرین بود بسیار صمیمی بودم واغلب با وی نیز به گردش ویا قدم زدن در سطح شهر نیز می پرداختم .اما هنوز نه من انقلابی دو اتشه بودم ونه اعتراضات سراسری به این شهر کوچک مرزی رسیده بود که ما را در مقابل همدیگر قرار دهد.
اینکه می گویم مبارزه سراسرای به ان شهر نرسیده بود منظورم همان جریانات اغازین انقلاب 57 است وگرنه بودند کسانی که به کار های ضد حکومتی از سالهای پیش مشغول بودند وبرای یکجانبه نشدن مطلب مجبورم بعدها از انان نیز نام ببرم.
با تمام این احوال و رنج غربت، در تمام انروزهایی که من در این شهر کوچک مرزی زندگی کرده بودم حال که به گذشته فکر میکنم میبینم که واقعا مردمی مهربان ومهمان نواز بودند وبه ما بسیار محبت کردند انها هیچگاه ما را به خاطر عقیده ومرام از خود نراندند وما را در میان خود جای دادند واز همین جا سپاسگزار انان هستم و برعکس وقتی که به امروز فکر میکنم که هنوز هم در غربت هستم ومسبب اصلی ان حکومت اسلامی است که به خاطر عقیده ومرام همه را مورد تحقیر وزندان واعدام وخروج از میهن خویش وا میدارد تنم می لرزد.تفاوت مردم ازاده وحکومت غیر مردمی در همین رفتارها با انسانها است .
اغاز تابستان ان سال بسیار ارام بود ومن برای استخدام در اموزش وپرورش برای شغل معلمی تقاضا داده بودم ومورد توافق قرار گرفته بود واما همه چیز داشت به شکل دیگری رقم می خورد وحوادث وتظاهرات ضد حکومتی در حال شکل گیری بود ومن نیز از طریق روزنامه ها در جریان حوادث قرار می گرفتم تا حادثه 17 شهریور وقتل عام تظاهر کنندگان اتفاق افتاد در همین هنگام بود که به مبارزه با حکومت بیشتر کشیده شدم ، از اینکه می دیدم که هم وطنانم در شهرهای مختلف ایران بدونه اینکه مسلح باشند وتنها به خاطر تظاهرات مسالمت امیز کشته می شوند نگران وچون می شنیدم که خواست انان ازادی وعدالت است ومن نیز که خود تشنه ازادی وعدالت بودم بیشتر با انان احساس همبستگی می کردم .

قسمت دوم

.


آغاز باز گشایی مدراس در سال پنجاه و هفت، بسیار آرام می نمود ومن که برای تدریس در مدرسه پایگلان استخدام شده بودم اول مهر ماه راهی روستا ی نام برده گشتم وبرای اولین بار در سر کلاس درس حاظر شدم .دبیر مدرسه فردی بود از اهالی روستا وملامحمود نام داشت و شخصیتی محترم وبا دانش بود .کلا" ما چهار معلم بودیم که دو نفر از انان زن وشوهر ی بودند از خانواده اربابان روستا به نام شاه ویسی وفرد دیگری که نامشرا به جا نمی اورم.او نیز از اهالی همان روستا بود . علاوه بر آن مدرسه یک کارمند دفتری ویک مستخدم نیز داشت که هر دوی آ نان از اهالی روستا های اطراف بودندوچون من در روستا بدنبال خانه می گشتم از طریق همین همکارانم اتاقی در منزل یک مرد خیاط برایم یافتند که تنها دو هفته درآن اتاق سکنی گزیدم . چون مرد صاخب خانه به بیماری یرقان وخیم مبتلا بود، من تغیر محل دادم شش ماه بعد من نیز به آن بیماری مبتلا شدم که بعدها از آن سخن به میان می اورم ومرد خیاط نیز در تابستان 58 به دلیل همان بیماری فوت کرد.
روستای پایگلان واقعا زیبا ودر دامنه کوه قرار داشت واطراف آن بسیار سر سبزو فاصله آن با شهرمریوان وسنندج تقریبا یکسان بود.غروب قبل از اینکه آفتاب به پشت کوه سرازیر شود همچون مردم روستا بر سر بام خانه رفتم چرا که از آنجا می شد تمامی روستا را زیر نظر داشت بر روی بام خانه های به هم چسبیده در دامنه کوه روستا پسران جوان ودل داده ودختران زیبا با پیراهنهای رنگین وملون به خودنمایی می پرداختند. نظاره کردن آن همه زیبایی وعشق بی آلایش جوانان سر زنده روستا ، هوس یافتن هم مونس را در دل زنده میکرد. در این همگام صدای دفتردار مدرسه مرا به خود جلب کرد که به جانب من میآمد از طرز صحبت کردن وی متوجه شدم که او نیز مانند من به اطرف خویش وانچه که برروی بامها می گذشت بی توجه نیست وبا نشان دادن دور، در چند متری ما از زیبایی زنی سخن به میان آورد که در حال گذرارز کوچه بود ومی گفت: که وی زیباترین زن روستاست . من برای اینکه موضوع را منحرف کنم از وی خواستم که به قهوه خانه روستا سری بزنیم ومقداری روستا را به من بشناساند . در بین راه راجع به مسایل بی شماری صحبت کریم و به صحن قهوه خانه روستا گام گذاشتیم . مردمی که در انجا نشسته بودند فهمیدندکه من معلم جدید روستا هستم برای ما جایی را خالی کردند وقهوچی بعداز سلام دو استکان چایی داغ را روی میز گذاشت . برای مدتی سکوت بر قرار شد ، با صدایی که از ته قهوخانه بر امد دوباره همه چیز به حال اول خویش باز گشت .
بیشتر انان راجع به حوادث در شهرهای پر تشنج وبه شکلی کاملا" حساب شده سخن می گفتند چرا که در روستا پاسگاه ژاندارمری وجود داشت و هنوز ترس از ساواک ونیروهای امنیتی نشکسته بود. اما میتوان گفت انانی که نزدیک هم نشسته بودند به طور اهسته راجع به سیاست سخن می گفتند ونظر همدیگر را در باره مسایل مختلف جویا می شدند.
من بعد ازاینکه مدتی در قهوخانه نشستم از دوست دفتر دار مدرسه خداحافظی کرده وبه سوی منزل راهی شدم روز پاییزی بسر امده بودو من باید خودرا برای فردا در مدرسه اماده میکردم.
چند روزی بدین منوال گذشت تا آخر ماه رسید ومن برای دریافت حقوق به شهر مریوان باز گشته وبه اموزش وپرورش شهر رفته بودم دراین اثنا متوجه شدم که در میان معلمین سخن از براه انداختن اعتصاب برای درخواستهای صنفی است که خود نیز دنباله اعتراضات سراسری بود که تقریبا در بیشتر شهرهای ایران براه افتاده بودو بیشترآنانی که تجربه ای از مبارزه سیاسی داشتند در تدارکش بودند . اینکه این اشخاص در واقع چه کسانی بودند؟ درادامه خواهد امد همین جا باید بگویم که من به انان یعنی معلمین پیوستم چرا که در میان انان دوستان زیادی داشتم که با یکدیگر خواستهای مشترکی داشتیم.واز این لحظه به بعد مسیر زندگی من به شدت دگرگون شد واز نظر عملی به راهی بازگشت ناپذیر گام گذاشتم .راهی که فراز ونشیب، شکست وپیروزی و در سهای تلخ وشیرینی را به همراه داشت چرا که من همه چیز را از صفر شروع کردم وتنها معلم من تجربه ی شخصی وهمگامی با مردم بود نه در خانواده من کسی سیاسی بود تا از گفته هایش بیاموزم ونه از رفقایم تا انزمان کسی را سراغ دارم که کار سیاسی میکرد من وتمامی کسانی را که می شناختم در واقع همگی با هم شروع کردیم وازان به بعد به جویها ورودخانهای روشن مبارزه پیوستیم ودر دریای خروشان انقلاب به این سو وانشو تلاطم میزدیم وهمه چیز را واژگون ودگر گون ساختیم .
در یکی از همین روزها در سالنی در کنار مدرسه ای در شهر، بسیاری از معلمین گرد هم جمع شدند و با هم پایه اتحادی را طراحی کردند که از ان پس به نام جامعه معلمین مریوان نامگذاری شد وتعداد پنج تن از معلمین سر شناس شهر که هر کدام به دلایل خاصی انتخاب شده بودند ، در راس امور قرار گرفته و کار تجمع ،هدایت حرکات اعتراضی وتهیه لیست خواستهای صنفی معلمین را بر عهده گرفتتد. انها اگر اشتباه نکنم عبارتندبودنداز: عبدالرضا کریمی ؛ فرج شهابی ؛عبداله دارابی؛سیروس چابکاری وفرد دیگری که از معلمین اذری زبان بود ومتاسفانه نامش را در خاطر ندارم.
انروزها دیگر همه چیز حال وهوای دیگری داشت ومن با روحیه دیگری به روستا باز گشتم و به بازگو کردن انچه که در شهر گدشته بود پرداختم وخودرا نیز برای پیوستن به اولین اعتصاب معلمین شهر مریوان که در راه بود اماده می ساختم. ادامه‌ دارد

قسمت سوم



من مجبورم برای اینکه بتوانم تشکلهای سیاسی را درآینده تشریح کنم مقداری به بافت طبقاتی مریوان پرداخته واطلاعاتی را که دراین زمینه دارم بر روی کاغذ بیاورم هرچند که آشنا شدن با این مسائل بعدها برای من رخ داد اما ذکر آن در حال حاظر کمک خواهد کرد تا حوادث و اتفاقات آتی را بهتر شناخت.
شهر کنونی مریوان قدمت تاریخی ندارد وبیشتربدلیل خاص جغرافیایی وهم مرز بودن آن با عراق شاید مورد نظر نیروهای نظامی دولت شاهنشاهی وقت ایران بوده باشد شهر از لحاظ کشاورزی با استعداد وبا توجه به دریاچه آب شیرینی بنام زریبار که در پنج کیلو متری شهر قرار داردبرای زندگی مناسب بوده وهست. در کناره های ساحلی دریاچه علاوه بر این که بوستان های فراوانی بدست توانای مردم روستاهای اطراف پدید آمده اند که در آن گوجه فرنگی وخیار وهندوانه و... و حتی برنج نیز به عمل می آید. ماهی گیری نیز یکی دیگر از حسنهای این محدوده برای امرار معاش وزندگی مستقل بوده است .بدلیل همین توانایی اقتصادی ورفاه مالی و رشدفرهنگی همراه با استعداد ملی خواهانه ،زمینه ساز پا گرفتن ادبیات کردی وبه ظهور رسیدن شاعران منتقد اجتماعی همچون شاعرمعروف وبزرگ کرد قانع نیز بوده است . سنگ اصلی بنای شهر در واقع روستایی بنام داسیران است که که در دامنه کوه فی له قوز قرار دارد وامروز به شهر متصل وخود به مناطق مختلف تقسیم شده است . بعضی نام سابق شهررا دژ شاهپور نیز نامیده اند ودر شناسنامه های سابق نیز از آن به عنوان محل تولد نام برده اند.
در کنار دریاچه ای که ازآن نام برده شدقبری وجود دارد که به قبر درویش شهرت دارد وافسانه ای را مردم منطقه راجع به آن باز گو میکنند ، که گویا در جاییکه در یاچه امروز وجود دارد شهری بسیار زیبا وثروتمند قرار داشته است که حاکمی ظالم در انجا حکومت می کرده است . بدستور این حاکم درویش و همسرش که در انزمان نیز بارور بوده مجبور به حمل وجابجا کردن سنگهای سنگین می شوند انچنانکه همسر درویش بر اثر کار طاقت فرسا از دنیا میرود ودرویش که این اتفاق را ناشی از ظلم و بیداد حاکم میداند بر سر کوه فی له قوز میرود وانقدرا گریه وزاری وطلب انتقام از خدا می کند که خدا باران شدیدی را بر شهر می باراند که شهر به کلی به زیر آب میرود.
از این نکته که بگدریم ساختار طبقاتی شهر شاید بیشتر مورد توجه باشدچرا که شهر مرکز برخورد علایق و.سلیقه های مختلف بوده وهست .در قسمت شمال شهر یعنی پشت کوهای مشرف به شهر بیشتر روستاهایی قرار دارد که بزرگان آن بیشتر سید وشیخهایی کهنه پوشی هستند که از جمله به شیخهای روستای چاوک ،حسن آوله وسله سی و... مشهورند .در غرب همین کوههاو در واقع در حاشیه غربی دریاچه بگزاده ای ( مالکین) کانی سانان ونچه و... مسکن دارند که بزرگترین آنان محمد خان کانی سانان بوده که علاوه بر آینکه شهرت آنان به خاطر در گیرهای نظامی با ارتش شاهنشاهی در زمانهای دور بوده بلکه مناسبات حسنه محمد خان کانی ساسانی با حکومت شاهنشاهی تا زمان سرنگونی محمد رضا شاه وشوریدن مردم بر علیه وی بوده است. در قسمت شرق شهر ودر روستاها ی اطراف بگزاده های گویزه کوره مقیم بوده که مشهورترین آنها حیدریها می باشند . یکی از بزرگترین همسایگان منطقه مریوان در بخش جنوبی اورامانات است که در مقاطع مختلف نیز در گیریهای خشونت باری میان اورامیها و مالکین مریوان رخ داده است که در این مبحث نمی گنجد اما به همین اندازه می توان اشاره کرد امروز بخش قابل توجهی از ساکنین مریوان ازمردم همین مناطق اورامانات وروستاهای اطراف آن هستند.
ذکر این نکته ضروری است که بسیاری از این بگزاده ها وشیخها به دلایل قومی ویا بزور شایدهم بنا به مصلحت وبرای کاهش نزاعهای قومی با یکدیگر به ازدواجهای اختیاری واجباری نیز تن داده اند چرا که یکی از رسوم کهنه وپیش وپا افتاده در میان برخی از این مردم همانا ازدواجی است بنام ژن به ژن یعنی زن به زن که مرسوم ومتداول بوده است وه متاسفانه هنوز هم رایج است. در این ازدواج خواهر وبرادری با برادر وخواهردیگری از قوم دیگر ازدواج میکند واغلب زوجی از این دو با اجبار ونه از روی علاقه به زندگی زناشویی مجبور می شوند.
. در کنار اقتصاد کشاورزی ، دامپروری وماهی گیری نه با وسعت زیاد، آنچنانکه گفته شد بدلیل مرز بودن، قاچاق فروشی نیز به ممر در آمدی هم برای کاسبین شهر وهم برای کسانی که برای خرید از شهرهای دیگر وارد می شوند تبدیل می گرددویک قشر کاذب ودلال را به جمعیت شهر آضافه می کند که بعضا" مقیم شهر نیز می شوند . علاوه بر آن با رشد آقتصاد وابسته ایران در زمان شاه زمینه ای فراهم می گردد تا گمرگ نیز با گرفتن رشوه از بعضی از تجار محلی کالا های صادراتی به عراق را که قیمت نازلتری را نیزدارند، از مرز به شهردوباره باز گرداندو با سود بیشتری هم در شهر به فروش برسانند وهم به شهرهای دیگر ایران روانه کنند .قشر دیگری که در سالهای پا گرفتن شهر به دلیل وجود ارتش و نیروهای ژاندار مری وساواک به شهر اضافه می شوند ، همانا کسبه ،صنعتگران ،نانوایان وکارمندان ادارات به همراه خانواده هایشان از شهرهای دیگری هستند که سابقه شهر نشینی را نیز به همراه خود آورده وشرایط جدیدی را برای رشد تحصیل در مدارس به شکل نوین بر خلاف مکتبهای سنتی همچون سایر نقاط ایران فراهم می سازند.
منطقه مریوان که متعلق به یکی از مالکین بزرگ کردستان یعنی خاندان اردلان بوده است به دوبخش تقسیم می شود که از جمله سه دانگ به خانواده رستمی ها که خود در اصل از طوایف اورامیهای منطقه بوده اند فروخته می شود و سه دانگ دیگر به مالکین کوچک اما پر نفوذ منطقه یعنی حیدریها تعلق می گیرد.تعویض مالکین تاثیر چندانی بر بهبود وضعیت زندگی رعیت های روستای داسیران به بار نمی آورد وبا به اجرا در آمدن اصلاحات ارضی مالکین روستا از طریق نفوذی که بر مقامات حکومتی دارند مانع پیش برد این اصلاحات در منطقه می شوند که زمینه اعتراضات دهقانی را در سال 55 و یا 56 پدید و به تحصن نشستن دهقانان در حیاط فرمانداری شهر مریوان منجر میشود . انان به همراه زنان وبچه های خویش د رحیاط فرمنداری گرد آمده و تـاثیر مثبت خویش را بر مبارزه مردم شهروروستاها در اعتراضات ضد سلطنتی 57 به همراه می آورد. فرزندان همین روستا زادگان بومی به همراه فرزندان سایر اقشار شهر ، که به مدرسه نیز رفته و بسیاری نیز معلم ،دانش آموز ویادانشجوهستند با توجه به وجود مبارزه ملی در طول تارخ کردستان ابتدا تحت تاثیرافکارلیبرالی و مائویستی چاوه شیخ الاسلامی، که چند سالی نیز معلم من بودهاست، وبعدها همزمان با شکل گرفتن انقللاب به پیروی از افکار کمونیستی ودر عین حال رادیکالسیم شهید فواد مصطفی سلطانی قرار می گیرند،که جا دارد در وقت خود به شخصیت این دو فرد وکسان دیگری که درآگاهی دادن به جوانان شهر وروستاهای آطراف نقش داشته اند نیز پرداخته شود.

ادامه دارد ...

قسمت چهارم

بعداز ظهر یکی از روزهای قبل از شروع اولین اعتصاب مدراس شهر مریوان وحومه بود و هنوز در روستا سرگرم تدریس بودم و ساعت پایانی انروز مدرسه در حال اتمام بود، ومن به جمع کردن وسائل خویش از روی میز کار مشغول بودم که پس از ان برای خداحافظی به طرف دفتر راه افتادم .هنگامی که در را باز کردم با چهره دو شخص تازه وارد روبرو شدم که در کنار سایر معلمین نشسته بودند . رئیس مدرسه انان را به من معرفی کرد:
_ کاک سلاح احمدی معلم جدید مدرسه ما ، وکاک م. ا ل از دوستان همراه ایشان
من با انان صمیمانه دست دادم و البته که تا حدودی از دور انها را می شناختم . شهید سلاح احمدی اهل روستای نوره نزدیک شهر سنندج را بیشتر در لباس گروهبان وظیفه می دیدم . قیافه لاغری داشت و جوانی برازنده که اغلب با کسانی در تماس بود که وابستگی سیاسی با جریانات خاصی نداشتند. در هر شهر ویا روستایی همیشه گروهی یافت می شوند که ازاد منشی وخوی و سرشت جوانمردی را پیشه خود میسازند واصولا"جانب حق را می گیرند، در شرایط حساس همراه با مردم خویش وبرای انان نیز تا پای جان، جانفشانی می کنند. آنان نمونه بارز شجاعت ودفاع از آنچه که به ان اعتقاد دارند و آزادی را سزاوار ملت خویش می دانند، هستند، که در شهر مریوان از این گونه شخصیتها کم نبودند . شهید صلاح احمدی و یاشهید ناصر سلیمی که بعدها از وی سخن به میان خواهم آورد، از آن جمله بودند.
م ال را تا آنزمان جز سلام های کوتاه که در خیابانهای تنگ شهردر میان ما مریوانی ها رد وبدل میشد و رسم معمول بود بدرستی نمی شناختم .
ـ انان امشب مهمان من هستند وشما نیز میتوانی به منزل من برای صرف شام تشریف بیاوری
این صدای ریئس دبستان بودکه مرا خطاب قرار داد.
من از دعوت ریئس دبستان تشکر کرده و بعد از چند لحظه ای به طرف منزل خویش راه افتادم.
هوا هنوز تاریک نشده بود که به سوی خانه ملا محمود و پیوستن به دوستان دعوت شده روان شدم . از کوچه های باریک گذشتم .کوچه های روستا در آن تنگ غروب پر از همهمه گوسفندان وچهار پایانی بود که ازچراگاهها باز می گشتند وصاحبانشان به دنبال برخی از آنان که نمی خواستند به آغل با زگردند، دوان بودند.
دخترکان وپسرکان روستا برای رساندن بره های کوچک به پستانهای مادرانشان یاری شان می کردند . صدای زنگهای آویزان شده به گردن حیوانها به همراه گرد وخاک بر پا شده از سم چهار پایان وصدای سگهای وفادارصحنه عجیبی را پدید آورده بود .
در گیر ودار این پدیده به خانه مورد نظر رسیدم ودر را به صدا در آورده وبعد از چند لحظه ای در باز شد وبا لبخند همیشگی ملا محمود روبر شدم که مرا به داخل خانه دعوت کرد ومن داخل اتاق شدم وبه جمع مهمانان پیوستم وبا همگی آنان دست دادم.تصادفا در کنار م ال نشستم .به هنگام صرف شام را جع به مسایل بسیاری سخن رانده شد از جمله حوادث پیش آمده در شهرهای مختلف ایران .یکی از معلمها که قبلا" نیز ازوی نام برده ام بنام اسکندر شاه ویسی
که از خان های روستا بود مخالفت خود را با اعتراظات پیش آمده اعلام داشت .در مقابل سلاح احمدی از این اعتراضات حمایت کرده و من وم ال نیز سخنانش را تائید کردیم که در طول بحثها نیز نظرات من و م ال به هم نزدیکتر می شد و پایه دوستی های بعد نیز از همان شب میان من واو ریخته شد.در طول آن شب الفاظ ، جمله ها و اصطلاحاتی در میان بحث رد وبدل شد که من تا آنزمان با آنها آشنایی نداشتم وبرایم تازگی داشت از جمله مبارزه چریکهای فدایی ویا خائن بودن حزب توده وکمونیسم و ماتریالیست دیالیکتیکی که مرا بسیار کنجکاو کرده بودند . من که جوان بودم وتوانایی عجیبی را برای خواندن در خویش احساس می کردم به فکر تهیه اطلاعاتی در آن زمینه ها افتادم.اما تا آنزمان فکرم به یک موضوع بیشتر متمرکز شد وآن بحث ایده آلیسم و ماتریالیسم بود . آنشب برای من همانند جرقه ای بود که اندیشه های مرا به خروش واداشت وبه گذشته نه چندان دور روان ساخت . مشاجرات آن شب به آن آسانی پایان نیافت واز ظلم وبی عتدالتی که در حق مردم ایران می شد بسیار سخن رانده وبرای رسیدن به آن نیز از مبارزه واشکال آن نیز بسا گفته شد.
پاسی از شب گدشته بود وهنگام خواب ومن باید خانه را ترک می کردم واز جای خویش بلند شده واز همگی آنها خدا حافظی کرده وهنگام رفتن همزمان با دست دادن با م ال گفتم :
ـ همدیگر را در شهر خواهیم دید.
ـ حتما" بسیار خوشحال خواهم شد.
و از خانه خارج شدم اندو آنشب در منزل رئیس دبستان بسر کرده وفردا بعد از اینکه در مدرسه ظاهر شدند ، شهید سلاح گفت که به شهر میرود تا با خود وسایلی را که لازم دارد تهیه کرده وهفته بعد به روستا برای تدریس باز گردد.
اما روستای پایگلان دیگر هیچگاه وی را به عنوان معلم ندید چرا که هفته بعد اولین اعتصابات معلمین مریوان آغاز و وی به دلیل مخالفت با حکومت جمهوری اسلامی بعد از سر نگونی شاه به صف فداییان ( پیش مرگه) پیوست وجان خویش را برای اعتقادات آزادی خواهانه اش و آزادی مردم ایران به ویژه ملت کرد از چنگال مر تجعین فدا ساخت .
آنشب با اینکه به سوی خانه می رفتم اما افکار متناقضی را با خود به همراه می بردم برای من مشکل هویت پیش آمده بود که چندین سال به طول کشید تا از آن خلاص شدم . باید با گدشته خویش بر خورد می کردم وبه سوئالات فراوانی پاسخ میدادم که خودبه تنهایی قادر به پاسخ دادن به آنها نبودم وبا آینکه همیشه من از کمبود دوست آگاهی که به من نزدیک باشد رنج می بردم براساس عادت به کتاب روی آوردم و فکر می کردم که راه درست را نیز پیدا کرده ام.در آن شرایط انقلابی دیگر ترس معنا نداشت وتقریبا" همه چیز خصوصا" ان مواردی که همیشه تابو بود به شکل علنی مطرح میشد. ادامه دارد...

قسمت پنجم

در فضایی که آرام آرام نوید رهایی را به ارمغان می آورد امکان آزاد اندیشدن را برای من وبسیاری دیگر از هم نسلان مرا نیز فراهم می کرد.آزاد اندیشیدن برای آنانی که طالب تحقیق وتفحص در جهان اطراف خویش وتناقضات
موجود در جامعه ای که در آن زندگی می کردندمانند خورشیدی بود که بر تاریکی اعماق اندیشه که سالهای متمادی در توهم ،خرافات و باورهای خشک ومقدس تنیده بود ، میتابید وهر لحظه انرژی که از آن ساعد می گشت بر توان رها ساختن از عادت های نا باب و تفکرات واهی اطرافیان خویش می رهانید.شرایط برای من بیش هر زمان دیگر برای یافتن پاسخ به پرسش هایی بود که نزدیک به چهار سال آنرا در درون خویش مخفی کرده بودم، فراهم شده بود.چه موهبتی در حال شکل گیری بود که تا آن زمان ممکن نبود . تابوی در حال شکستن بود که هراس از مطرح ساختن آن مدتها بود که مرا آزار داده بودکه در آنزمان میتوانستم با خیال راحت بیاندیشم و با اطرافیانم راجع به آن سخن بر زبان آورم و هراس از آن نداشته باشم که با مطرح ساختن آن رانده شوم .
به خاطر ندارم که چه کسی اولین کتاب ماتریالیستی را به دست من داد اما تمامی جریانات بعدی که من به کمونیسم روی آوردم از همان جا آغاز شد، اشتباه بزرگ من در آن زمان این بود که هر آنچه که موافق تفکر من بود را درست وهر آنچه را که مخالف رای ونظر م بود نا صواب می دانستم. واین خود به دلیل آن بود که من تمرین زندگی کردن و آزاد آندیشیدن درمحیط آزادی را نداشتم.بحث اصلی کتاب مقایسه افکار ایده آلیست ها وماتریالیست ها بودواینکه روح اول پدید آمده است ویا ماده. مهمترین اثری که کتاب ویا کتابهای دیگر بر روی من گداشتند سفر به گذشته بودو کتاب مورد نظر نیز جدا از این پدیده نبود . در هنگام مطالعه کتاب به چهارسال پیش فکر می کردم.
فروردین ماه سال ۱۳۵٣ بود ومن سال آخر دبیرستان را می گذراندم.در آن سالها رسم معمول به آنصورت بود که از اوایل فروردین ماه، دانش آموزان سال آخر دبیرستان را تا شروع امتحانات فراغت می دادند تا در خانه خویش تحصیل کنند ودر نیمه دوم خردادماه در امتحانات دیپلم شرکت کنند. من هم تصمیم گرفتم که از آن موقعیت داده شده بهره برده و با طرح برنامه برای خویش با خیال راحت خود را آماده امتحانات کنم که متاسفانه زندگی من به شکل دیگری رقم خورد.برای خویش جدول زمانی نوشتم ودر درسهایی که باید خوانده میشد را با زمانهای مشخص طبقه بندی کردم واز آنجا که به مذهب نیز پایبند بودم در کنار خواندن درس سعی کردم که نماز نیز بخوانم که البته من نماز خوان منظمی نبودم وبا اینکه شیعه هستم اما هیچگاه جنبه افراط را نداشتم تا سن ١٥ سالگی نیز در دسته های عزاداری که از جانب شیعه های شهر مریوان که در مسجدی بنام حسینه شهر مریوان برگذار می شد نیز شرکت می کردم . هنوزبه عید نوروز دو روزی باقی بود وباران بی توقفی نیز تازه آغاز شده بود ومن بیشتر اوقات را در اتاقی که روی اتاق نشیمن قرار داشت به سر میبردم وبه خواندن کتابهایم مشغول بودم وهر چند گاهی پیش سایر افراد خانواده ام می نشستم به شوخی کردن می پرداختم ومادر مهربانم نیز از من غافل نبود هر آنچه که در توانش بود برای اینکه من آسوده باشم، فراهم می ساخت.
مراسم عید نوروز را به خوشی بر گذار کردیم اما هنوز ریزش بارانی که از چند روز پیش آغاز شده بود ادامه داشت وبسیاری از پلهای ارتباطی را نیز خراب کرده بودمن نماز عشا را نیز خوانده بودم ودر اتاق به خواندن جبر ومثلثات مشغول بودم ، ساعت تقریبا"۱۲ شب بود که ناگهان صدای مهیبی خانه را به لرزه در آورد. در اتاق را باز کرده وشاهد دیدن ورود آب باران به راهرو وخرابی دیواری بودم که به طرز حیرت انگیزی فروریخته بود وتنها راهی که میشد از آن عبود کرد از میان چوبهای سقف خانه بود که یک سر آنها روی دیوار وسر دیگرشان بر زمین نشسته بود .من خود را به هر شکلی بود به طبقه پایین رساندم واز اعضای خانواده خوشبختانه کسی زخمی نشده بود وما باید به سرعت خانه را ترک می کردیم. مدت طویلی نکشید که در فضای باز بیرون خانه گرد هم جمع شدیم و مادر وپدرم مارا با هراس در آغوش گرفته بودند . در آن شب ابری وبارانی با چشمان گریان مادر وخواهرهایم روبرو شدم وخود نیز بر گونه خویش اشک وبارانی را که به هم پیوسته بودند را احساس می کردم .
مردم بسیاری گرد ما جمع شده بودند واحساس هبستگی می کردند پدرم من وخواهران وبرادر کوچکم را به منزل خواهر بزرک ترمان که در همان نزدیکی بود فرستاد وبه همراه مردم برای منتقل کردن آنچه که باید نجات داده می شد ، پرداخت. آنشب من بودم و کتابهای درسیم که به همراه خویش میبردم .غم واندوه سراسر وجودم را در بر گرفته بودوبرای طرحهای که ریخته بودم توان فکر کردن تازه ای را نداشتم وبا بدنی سنگین وخسته در منزل خواهرم شب را به صبح رساندم وبه خواب رفتم فردای آنروز خوشبختانه درست در همسایگی همان خانه ای که خراب شده بود در آن نیز مستأجر بودیم پدرم منزلی را کرایه کرد وبه سرعت تمامی لوازم را به آنجا منتقل کردندوما نیز شب بعد را در آنجا گذراندیم وفردایش سعی کردم که به درس خواندن وبرنامه ای که ریخته بودم دوباره ادامه دهم که متاسفانه دیگر کار کرد نداشت .برای اولین باربعد از حادثه اتفاق افتاده می خواستم نماز ظهر را بخوانم و بعد از وضو به اتاق کوچک وخلوتی در خانه جدید پای گداشتم وخود را برای نماز آماده کردم ،در ان لحظه که به خدای خویش می اندیشیدم دچار شک وتردید شدم و وجود وی را به اتفاق پیش آمده ارتباط دادم سرکشی وعدم نافرمانی به آنچه که تا آنزمان برایم مقدس بودند به یکباره در من هویدا شد وبه اینکه آیا خدایی به آن شکل که تا آنروز برای من تعریف کرده بودند وجود دارد یا نه، اندیشیدم و نتوانستم نماز را به اتمام برسانم . روزهای آشفته ای را در پیش رو داشتم وسه نیروی باز دارنده دست به دست هم داده بودند ،افسردگی ،ناامیدی و از همه مهمتر سئوالات بسیاری که دائما" مرا همراهی می کردند .
در آن روزهای سخت برای باز گشت به عادی زندگی کردن وگریز ازافکار مشوش راهی به نظرم نمی رسید و زمان نزدیک شدن امتحانات نیز در پیش بود که هنوز کاری از پیش نبرده بودم. من در آردیبهشت که آرام آرام هوا بر اثر تابش روزافزون بهار گرم می شد، بر اساس عادت هر سال که دانش آموزان مریوانی داشتیم برای آماده شدن امتحانات به فضای آزاد اطراف شهر می رفتم . بهار از راه رسیده با طبیعت زیبای اطراف مریوان سر سبزی وطراوت گلهای وحشی با رنگهای مختلف که تولد دیگری را نوید می داد ند بهمراه پرواز گنجشکها و پرند گان دیگر بیشتر مرا به طبیعت واندیشیدن به اطراف خویش وا می داشت وجهان هستی را با دیدی عمیقتر میشکافتم و خدای خویش را به چالش می کشیدم ودر نهایت خسته از روزی پر اشتغال بدونه اینکه درسم را به اتمام برسانم به خانه باز می گشتم و به فکر این افتادم که قضیه را با مادرم مطرح کنم واین کار را نیز کردم وبه وی گفتم که من با سئوالی روبرو شده ام که مرا آرام نمی گذارد وآن اینکه آیا خدایی وجود دارد ؟
در جواب من با حالتی بسیار عصبانی گفت مگر دیوانه شده ای ؟
من گفتم آخر من تمام روز وشب به آن می اندیشم و مرا از درس خواندن منحرف می کند و می ترسم که در امتحاتات آخر سال نتوانم شرکت کنم .
نسخه ای که مادرم برایم تهیه کرد بسیار خنده دار بود به من پیشنهاد کرد به پیش دعانویس برویم وبرای من دعا بنویسد .بحث ما بسیار طول نکشید و من از پی گیری موضوع منصرف شدم .روزهای متمادی به آن صورت می گذشت و درون من هنوز نا آرام بود. همانطور که پیش بینی میشد نتوانستم در امتحانات خرداد شرکت کنم برای بار اول از تحصیل باز ماندم . با گذشت زمان به این نتیجه رسیدم که باید همه چیز را دوباره آغاز کنم وگذشته را به فراموشی بسپارم که ان گونه نیز شد وامید به آینده را به دست آوردم .امروز که به آن دوران فکر میکنم سه عامل اصلی را مقصر می دانستم اول فقر اقتصادی و نا آگاهی دوم نبود راهنما و کسی که بتوانم به به وی اعتماد کرده ومشکل وسئوالات مرا تا حدودی در تعقل ملایمتر کند سوم نبود آزادی وترس از ابراز اندیشه که در واقع سومی مهمترین عامل است که راه خروج از فقر اقتصادی وفرهنگی را فراهم خواهد ساخت .
بله انروز که کتاب را در دست داشتم چهار سالی از آن روزهای سخت سال ١٣٥٣ گذشته بود . درک مطالب کتاب برایم بسیار آسان مینمود علاوه بر آن بدلیل فرا رسیدن نسیم آزادی بودند کسانی که راجع به آن مسائل می توانستم با آنان سخن بگویم.
انگاری که سیستم فکری ترزیق شده جامعه کهن از اطرافم به یکباره رخت بسته بود واین بار سیاهیها و ظلمت بودند که به هراس افتاده و پا به گریز می گذاشتد ند، غافل از اینکه آن نیروی انبوه وسیاهی لشکر که از ظلمت واندیشه استبداد جانبداری می کردند در راه بودند وآنچه که من از آن لذت می بردم موقتی بود. من به این نتیجه رسیدم که خدایان را انسانها می سازند وهمانها هستند که میتوانند به خدای خویش نیز آنطور بیا ندیشند که به آن شکل ومحتوی داده اند واز آنجا نیز ناشی میشود که دین واعتقادات مذهبی یک امر خصوصی است . ساختن خدایان یکی از نیازمندیهای انسان در گذشته بوده و برای بسیاری امروزه نیز هست که در تکامل ان نیز می کوشند چرا که برای رسیدن به انسانیت وتفکر سالم به آن نیازمند هستند وایدالیسم نیز بخش دیگر زندگی ماست که نفی آن سبب تشدد افکار می شود .این شعر معروف مولوی شاعر وفیلسوف بزرگ را مطمئنا" به یاد می آوریم که :
دید موسی شبانی راه براه ... کو همی گفت ای خداوای اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت ... چارقت دوزم کنم شانه سرت
...
آنان که خدای خویش را بر پایه انسانیت بنها نهاده اند لزومی ندارد که با جبر به دیگران بقبولانند چرا که انسان آگاه در انتخاب آزاد است هر آنکس که سعی می کند که خدای ساخته خویش را به دیگران با تقلب بفروشد ویا به زور جبر به دیگران بقبولاند در واقع نا خدایی را عرضه می دارد که سر نوشتش سرنوشت قوم ما را پیدا می کند که امروز دچار نا خدای ولایت فقیه شده است.اما قبول ناخدایان تنها در صورتی امکان پذیر است که ملتی ویا قومی نا آگاه باشد که این وظیفه روشنفکران است که آکاهی بخشند مهمتر از آن باید با آن نیرویی نیز مقابله کرد که در ناآگاه نگهداشتن مردم دخیل است.آنچه را که من شرح دادم خلاصه ای از تجربه شخصی من در آن زمان بود که با زگو کردم وهمه آن مربوط به آن سالهاست ونه امروز . آن کتاب سرآغاز مطالعه کتابهای دیگر که خواندن آنها همزمان با اعتراضات خیابانی بر علیه نظام موجود بودرا به همرا آورد. ادامه دارد...nasiem@t-online.de

قسمت ششم

روزهای آغازین اولین اعتصاب جامعه فرهنگیان مریوان را من نخواهم توانست مانند یک تاریخ
نویس بر کاغذ بیاورم آنچه را که بیان می دارم در واقع خاطرات شخصی من است وخارج از اشکال نیست اما سعی خواهم کرد به سهم خویش گوشه هایی از آن را بازگو کنم .در حالیکه ما در اعتصاب بودیم در گوشه وکنار شهر نیز هر روز اتفاقاتی می افتاد.فاصله من با برخی از دوستانم که در مسیری که گام می گذاشتم و هم راهی نمی کردند بیشتر ودر عین حال دوستان جدیدی را نیز می یافتم . یکی از این دوستان پاسبانی بود بنام رستم که روزی در آرایشگاهی به خاطر بحث ما در ارتباط با شاه وخانوده اش نزدیک بود که به روی ما اسلحه بکشد که خوشیختانه با وساطت شخص ثالث از این کار منصرف شد ومن دیگر یا وی ارتباطی نداشتم وبعدها بیشتر وی را زمانی که همراه سایر نظامیان درمقابله با ما که در شهر تظاهرات می کردیم می دید.م
یکی از ویژه گی های شهر مریوان این بود که به خاطر کوچک بودن آن جز چند مورد خاص تظاهرات خیابانی به شکل شهرهای بزرگ در آن اتفاق نیفتاد بلکه بیشتر به شکل تحصن وبرای رسیدن به خواسته های صنفی ویا سیاسی اعتراض می کردند. البته این به منزله عدم اعتراضات خودبه خودی نیست اتفاقا"بر عکس در سطح شهر روزی نبود که مردم در مقابل مامورین جنگلبانی که فردی را به خاطر قطع درختان جنگلی می خواستند بازداشت کنندکه همان خود منجر به در گیری وزخمی شدن چند نفر شد ویا اینکه به مقابله با پلیس راه برای بازداشت راننده ی بی گواهینامه ای که پابه فرارا گداشته بود اعتراض و متهم را در فرار کمک نکنند.مردم شهر بدلیل اجحافات مأمورین در سالهای متمادی وعدم نقش خویش در کوچکترین تصمیمات سیاسی و اجتماعی واقتصادی از هر عمل غیر قانونی که از سوی یک کرد در آن زمان سر میداد، برخورد مامورین را به چشم تحقیر کردها از جانب حکومت ومأمورینش می دیدند وتنها از دید احساسی وبدونه اینکه به علت وسود وزیان عمل جرم را ببیند به مقابله بر میخواستند.
اولین اعتصاب ما معلمین علاوه بر اضافه حقوق ودر خواست استخدام رسمی برخی از معلمین شامل خواست آسفالتت جاده سنندج ومریوان بود که سالیان سال بود خاکی ودولت اقدامی در جهت آسفالت آن نمی کرد . اعتصاب اول چندان به درازا نکشیداما همان اعتصاب اول باعث شد تا معلمین همراه با اعتراضات سراسری در اعتراض دوم خواستهای سیاسی را نیز به آنچه که قبلا " خواسته بودند نیز بیفزایند وشجاعت بیشتری را از خود نشان دهند. آنان از جمله خواهان حذف گزینش که معمولا" قسمتی از آموزش وپرورش بود و بیشتر سابقه فعالیت سیاسی معلمین را تحت نظر داشت ورئیس آن شخصی بنام فروتن بود وآزادی زندانیان سیاسی را شدند. در جلسه ای که در محل جامعه معلمین تشکیل شد به آموزش وپرورش یک یا دوهفته ای فرصت دادند که در صورت عدم پاسخ گویی به خواسته هایشان دست به تحصن بزنند . در آن زمان تصمیم گرفته شد که معلمین به روستا باز گردند و منتظر نتیجه خواسته هایشان شونداما در سر کلاس درس حاظر نشوند بلکه برای مردم توضیح دهند که چرا اعتصاب کرده ا ند . اما در عمل این تاکتیک نتیجه مثمر به ثمری در بعضی از روستا های دور دست که ژاندارمری هنوز برامور مسلط بودند نداشت وبودندمعلمین شاهدوست اعتصاب شکنی که در سر کلاسهای درس حاظر می شدند که از اهالی خود روستابودند. در روستایی بنام چشمه یر مدرسه ا ش توسط مدیر آن بنام احمدی باز بود ودر روستایی که من بودم یعنی پایگلان همان همکار من بنام شاه ویسی که تبلیغات زهر آگینی براه انداخته بود در هنگام بحث با من می گفت که دوست دارم مدرسه را به طویله ای تبدیل کنم وتمام معلمین اعتصابی را در آن زندانی کنم. با این وجود من در زمان مقرر روستا را ترک کردم ودیگر تا بعد از پیروزی انقلاب یعنی بعد از پایان تعطیلات نوروز ٥٨ به روستا نیز باز نگشتم وبه تحصنی پیوستم که در ساختمان آموزش وپرورش شکل گرفته بود وما نیز در آن شب را به سر می بردیم .در آن تحصن بود که اشعار انقلابی وفرهنگی کرد زمزمه وسپس با صدای بلند خوانده می شد وبه نام وتاریخچه رشادتها وشهادت شخصیتهای کرد ویا ایرانی از سازمانهای انقلابی ومسلح از جمله سازمان چریکهای فدایی خلق ویا اسماعیل شریف زاده سخن به میان می آمد وحکومت مرکزی ایران را به نقد وچالش می کشیدندو از اعدام سران حکومت خود مختار کردستان ورهبر بزرگ آن قاضی محمد یاد می کردند افراد بسیاری هر آنچه را که به خاطر داشتتند برای دیگران باز گو می کردند .در یکی از همان روزهای تحصن در زمین روبروی آموزش وپرورش از جانب کسانی اعتراض کارگران شرکتی بنام مام سنگر سازمانداده شده بود که یکی از سازمان دهندگان آن همان م ال بود که من آنرا در روستا ملاقات کرده بودم آنها با پلاکاردهایی که درخواست حقوق بیشتر وچند شعار دیگری که به خاطرم نیست در دست داشتندهمچنین شعارهایی را نیز سر میدادند . وجود آنان در مقابل جایی که ما جمع شده بودیم ، در عین حال نشانه همبستگی به تحصن ما نیز بود وهمین امر باعث شد تا ما معلمین ودانش آموزانی که در جمع ما حضور داشتند نیز به آنان بپیوندیم وبه راه پیمایی در سطح شهر پرداختیم وبیاد دارم که در مقابل فرمانداری شهر در خیابان مرتبط با روستای داسیران با حضور نیروهای ضد شورش شهربانی واطلاعاتی روبرو شدیم وآنان از ما خواستند که پراکنده شویم وبعداز صحبتهایی که با سرشناسان تظاهرات کنندکان کردند،به شرط سر ندادن شعارهای تند وفقط حرکت مسالمت آمیز راه را برای ما باز کردند اما همین امر باعث شد که بعد از گذشتن از صف مامورین انتظامی شعارهایی سر داده شود که تا آن زمان برای بسیاری تابو بود علاوه بر دادن شعارهای کمونیستی وکارگری ،دادن شعار مرگ بر شاه وحتی فحش وناسزا به خانواده محمد رضا شاه با صدای بلند داده شد وهر لحظه که شعارها پرخاشکرانه تر میشد بر سرعت راهپیمایی نیز افزوده می شد وآن به خاطر تعقیب مامورین ودنبال کردن کسانی بود که آن شعارها را می دادند . راهپیمایی که با مسالمت آغاز شده بود به تظاهراتی در جهت سرنگونی حکومت شاه بدل گشت وبسیاری از ماافراد شرکت کننده در آن برای در امان ماندن از دست مأمورین ساواک به روستا های اطراف رفتیم وبعد از چند ساعتی من همرااه با دو دوستم به شهر باز گشتیم اما هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که رهگذرانی که ما را می شناختند به ما گفتند که هنوز به دنبال وتعقیب شرکت کنندگان در تظاهرات هستند وما این بار تصمم گرفتیم بهتر است یک شب را در خارج شهر بگذرانیم واگر شب پلیس به خانه ها نریختند فردایش باز گردیم .
ما شب را در روستای قلاجی گذراندیم وفردایش به شهر باز گشتیم .ودستگیری در میان نبود. چهره های شاد وپیروز ومست پیروز برآمده از روز گذشته در سطح شهر در همه جا دیده می شد که خود را برای حرکتهای بعدی آماده میکردند .آنانی که بعدها مفتی زاده ای ،فدایی، کومله ویا حزب دمکراتی شدند بدونه هویت سیاسی مشخصی همانند من به هیچ سازمان وابستگی نداشتند ودر آن مقدمه فرا رسیدن آزادی در کنار همدیگر قرار گرفته بودیم . آشکار است که وقوع حادثه آن چنانی که در واقع برای اولین بار شهر را به لرزه در آورده بود بدونه تاثیر در موضعگیری شخصیتهای سرشناس ، روحانیون وبازاریان وکسبه وسایر اقشار جامعه شهری نبود.حتی خبر این حرکت به روستاهای اطراف نیز به سرعت گسترش یافت شکاف در سطح طرفداران ومخالفین حکومتی بیشتر میشد وبا توجه به میزان رشد مبارزات سراسری از جمله ناآرامی خشنوت آمیز در سطح کشور ودر راس قرار گرفتن روحانیون به عنوان آلترناتیو حکومت شاه زمینه گرایش مردم برای قبول تغییر حکومت آشکار تر می گشتت تاثیر مهمی که این حرکت وتحصن واعتصاب به من داد همانا نزدیک شدن به هواداری از جنبش فذاییان بودکه با تماس بیشتر من با م ال تداوم یافت که در قسمت بعدی مفصل راجع به آن سخن خواهم گفت ... ادامه دارد

قسمت هفتم

به این نکته باید اذعان داشت که در آنزمان من وبسیاری از همفکرانم بسیار زود دفاع از مفهوم آزادی را به شکل عام به فراموشی سپردیم ودر مسیر انقلابی شدن گام بر می گذاشتیم .این را نیز باید روشن ساخت نه اینکه ما به دنبال آزادی نبودیم اما هر کس آزادی را ازمنظر دید خویش میدید ودر آنزمان توجه به آزادی دیگران بی اهمیت جلوه می کرد.م
حکایت مولوی در مورد ما در آنزمان بسیار صدق می کرد که کسی که آزادی را احساس نکرده باشد ودر محیطی آزاد رشد نکرده باشد هنگامی که آزادی را می خواهد تعریف کند، انطوری که خود درک می کند و نه آنطوری که آزادی معنا می شود بیان می دارد ومن حتی عشق وعاشقی را نیز به دور دستها سپردم .هیچ چیز برای من در آنزمان بجز انقلابی بودن وشهادت با ارزشتر نبود . م
باری تحت تأ ثیر اعتراضات گسترده وبدست افتادن اعلامیه های چریکهای فدایی خلق به خط مشی آنان نزدیک ونزدیکتر شدم وفکر تشکیل هسته های فدایی که بیشتر در همان تراکتهایی که پخش شده بود ، داده می شد مرا بر این وا داشت که افرادی که با من هم عقیده بودند برای تشکیل این هسته جلب کنم واولین کسی را که من با وی این مسئله مطرح کردم م ال بود که انگاری خود او منتظر این لحظه بود و با آن موافقت کرد بعدها متوجه شدم که وی کسان دیگری را می شناسد اما وی در یک هسته با آنان نبودو اگر هم بود ارتباطی یک طرفه واز بالا به پایین بود.سازمان چریک های فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق در آنزمان تنها سازمانهایی بودند که اعلامیه هایشان به طور گسترده پخش می شد .از کومله ویا دمکرات در سطح شهر مریوان به عنوان سازمانهای فعال خبری نبود وحزب توده که اعلامیه هایش پخش می شد به دلیل مسایل اتفاق افتاده در نهضت ملی شدن نفت ودفاعش از اصلاحات ارضی از آن به نام خائن نام برده می شد که من علاقه ای به ان نداشتم .در کنار این اعلامیه ها ، نوشته ی دیگری نیز پخش می گردید که شفق سرخ نام داشت که به شخصی اگر اشتباه نکنم به نام نهاوندی تعلق داشت که وی را به دست داشتن با ساواک متهم می کردند و گویا از بریدگان حزب توده بود وشایع بود که در جاده کامیاران ماشین پر از اعلامیه های شفق سرخ را ژاندرمری متوقف کرده اما چون بعدا" متوجه شده اند که طرف ساواکی است با همان اعلامیه ها آزاد می شود . در عین حال سران شفق سرخ برای یار گیری نیز از جمله به مریوان آمده بودندو شاید هم نیامده بودند وهمان ساواک مریوان بود که قصد داشت تا از این طریق میان انقلابیون تفرقه بی اندازد. که البته من خود کسی را ندیدم اما یکی از جوانان شهر به بعضی از ما می گفت که کسانی که مایل هستند تا برای مبارزه با رژیم شاهنشاهی آموزش ببیند قرار است که در خارج از شهر گرد هم جمع شوند وشخصی از همین شفق سرخیها حاظر است که این کار را به آنان بیاموزد، که بسیاری از ما ماهیت شفق سرخی ها را شناخته بودیم از جمله من از طریق پسر عمویی که داشتم وخود زندانی سیاسی در سال 1352 بود آگاهی بیشتری راجع به شفق سرخ حاصل کرده بودم وبه بقیه نیز هشدار دادم وکسی از ما به دام این افراد نیافتاد .م
آنچه که مرا به "سچفخا " ( خلاصه نام سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در آنزمان) بیشتر نزدیک می کرد در واقع فداکاریهای جانبازانه شان واینکه برای طبقه کارگر جان خود را فدا می کردند و بدون ترس به نیروهای پلیس با اسلحه یورش می بردند،بود. علاوه بر آن مارکسیست /لنینیست نیز بودتد .در یک کلام انقلابگیری را انتخاب کردم .کار تشکیل هسته فدایی در حال شکل گیری بود وما حدودا به پنج نفر میرسیدیم که سه نفر دیکر را م ال معرفی کرد و یکی از آن دو شهید مجید عزیزی ودومی عطا منوچهری بود که سالهاست از وی خبری ندارم. در آن زمان ما نشستی را در منزلی روبروی بانک ملی صورت دادیم که بیشتر در مورد فعالیت در سطح شهر بود واینکه چگونه به تبلیغ برای سازمان بپردازیم و چگونه یار گیری بکنیم . در کنار هسته جوان ما بودند هسته های دیگری که در ارتباط نزدیکتری با سچفخا از گذشته تر ارتباط داشتند که برای من هنوز شناخته نبودند.از جمله هسته شهید طهمورث اکبری و هسته م ب که هر دوی آنها بدونه اینکه ارتباط مستقیمی با عبدالرضا کریمی داشته باشند با وی بدلیل اینکه معلم اندو بود تماسهای غیر تشکیلاتی داشتند . شاید بتوان گفت که نقش کریمی در روی آوردن بخشی از دانش آموزان به طرف جنبش فدایی بی تاثیر نبودهاست . هسته ما بر خلاف آن دو گروه دیگر اساسا"هسته ای ماجرا جو نبود ودر واقع ما در شرایط انقلابی به آنها پیوسته بودیم . باید گفت من درک درستی از مشکلات مردم مریوان که بیشتر یک جامعه روستایی ودهقانی بود نداشتم من به همراه دیگر فداییان در سطح شهر نمایندگان قشر شهر نشین بودیم که به مبارزه با حکومت شاهنشاهی روی آورده بودیم .در عوض جریان دیگری که در ارتباط با مبارزه دهقانی مریوان و خود بیشتر از روستازادگان مریوانی بودند در حال شکل گیری بودکه علاوه بر آن در اکثریت بودند. اگر چه هر دوی ما خودرا نمایندگان طبقه کارگر می نامیدیم اما هیچکدام از ما وابسته به چنین طبقه ای از لحاظ اجتماعی نبودیم .م
چند روزی بیشتر از تشکیل هسته ما نگذشته بود که از جانب م.ال به ما خبر رسید که اگر موافق هستیم فردا شب به تبلیغ آرم سچفخا در سطح شهر اقدام کنیم وبرای این کار قرار شد که وی کلیشه ها ورنگ قرمزی را به شکل اسپری تهیه کند. ما به دو گروه دوو سه نفره تقسیم شدیم .وقسمت محله خاکی شهر به من وب ح مربوط شد وهمزمان در سطح شهر گروه های دیگری نیز به این مهم قرار بود بپردازند.شب بعد ب ح به خانه ما آمد وبدونه اینکه پدر ومادرم بفهمند که ما چه برنامه ای داریم در اتاقی تا پاسی از شب بیدار ماندیم وبه مطالعه پرداختیم ساعت حدود یک شب هردوی ما آماده خروج از خانه شدیم . بدلیل سرد بودن هوا لبلس گرم پوشیدیم و جامانه را به دور گردن خود انداخته وبدونه اینکه پدر ومادرم بیدار شوند از خانه خارج شدیم . شهر بسیار آرام بود و ما بسیار محطاطانه به تاریکی کوچه ها خزیدیم ودیوارهای صاف را برای آرم سچفخا بر گزیدیم من کلیشه را بر روی دیوار نگه می داشتم وب ح بر روی آن رنگ می پاشید،که در این حال صای ماشینی از دور شنیده شد و ما مجبور شدیم که خود را در پناه دیواری پنهان کنیم وتا رفع خطر همچنان صدا را در سینه نگه داریم واهسته ب ح به من گفت که ممکن است ماشین شهربانی باشد ،به فکر این بودیم که اگر گیر افتادیم چکار کنیم ؟ برای اینکه با رنگ وکلیشه دستگیر نشویم آنهارا را دور تر از خود قرار دادیم ودر فاصله جدا از یکدیگر خود را در پناه تاریکی دیوارها تا رفع خطر نگه داشتیم . در این هنگام صدای ماشین نزدیکتر وبا سرعت بسیاری از کوچه ای که ما در آن بودیم گذشت حدس ب ح درست بود وجیب متعلق به شهربانی بود وتنها ماشینی بود که به سرعت در سطح شهر می گذشت وگشت میداد. در طی عملیات جیب پلیس چندین بار با همان سرعت از کنار مان گذ شت بدونه اینکه ما را ببیند .ما که متوجه نحوه کشت ان در سطح شهر شده بودیم بدونه ترس به کار خود ادامه دادیم وتنها موقعی که صدای ماشین را می شنویدیم کار خود را قطع می کردیم وخود را در تاریکی پناه می دادیم. کلا" حدود یک ساعتی ا زکار ما گذشته بود وبعد از اتمام ,ما از هم دیگر جدا شدیم وهر کدام از ما به طرف خانه های خود راه افتادیم .م
هنگامی که به منزل رسیدم به آرامی وارد خانه شدم که مادرم از خواب بیدار شد واز من پرسید کجا بودم ومن جواب دادم که با ب ح بیرون رفته بودم او با با ناباوری به من نگاهی کرد واز من خواست که بهتر است در این هنگام شب بیرون نروم و من سرم را به عنوان تایید حرکت دادم و لباسهای بیرون خودرا از تن در آوردم و به زیر لحاف خود را کشیدم وبه آنچه که انجام داده بودیم فکر کردم وبه خواب رفتم .فردای آنروز مقداری زودتر بیدار شدم ومی خواستم عکس العمل رهگذاران و اثر آنچه که انجام داده بودیم را به شکلی در یابم . اولین موردی را که دیدم حاجی ی بود که سطل ابی را در دست داشت وبا پارچه ای خیسی بیهوده مشغول پاک کردن علامت سازمان بر روی دیوار سبز رنگ دیوار منزلش بود وکسانی را که این عمل را به انجام رسانده بودند به فحش وناسزا گرفته بود جز در این مورد با سایر کسانی که بر خورد کردم همه این سئوال را می کردند که این افراد چه کسانی هستند و اینکه مبارزه مسلحانه ممکن است در آینده در این شهر کوچک بر علیه حکومت شاه رخ بدهد را به بحث می گذاشتندو گروه معروف شیرین بهاره ما را به ماجرا جویی متهم می کردند .این آشکار بود ما که این سازمان را نمایندگی می کردیم به طرف مبارزه مسلاحانه وخشونت کشیده می شدیم .
ادامه ذارذ...م

قسمت هشتم

همگام با همرزمان
جو سیاسی شهر مریوان در التهاب و فشار اعتصابات در سایر نقاط ایران بر دیکتاتور در حال
افزایش بود هوا نسبتا" به سردی می گراید ودر توزیع نفت اجحاف وبی قانونی عمل می کرد وکارگران صنایع نفت که صادرات نفت به خارج را ممنوع کرده بودند به تولید برای مصرف داخلی همچنان ادامه می دادند .جوانان شهر برای توزیع عادلانه نفت بپا خاسته وبرای در دست گرفتن شعبه های نفت در دست خویش به گروهای متعددی تقسیم شده بودند که نفت را به محله های مختلف به درب خانه ها ومنازل بدونه چشمداشت می رساندند . این اولین تجربه اجرایی و گرفتن قدرت در دست مردم بود که آنها را به اتحاد عمل نزدیک می کرد همین تجربه اداره شهر از طریق محله ها زمینه تشکیل شورای شهر را بعدها پایه ریزی کرد. م
معلمین برای پی گیری خواسته های خود بار دیگر در سالنی که همیشه جمع می شدند گرد هم آمدند. هیاهوی زیادی سالن را تحت تاثیر قرار داده بود وجمعیت در دسته های مختلف به تبادل نظر با یکدیگر مشغول بودند . وجو حاکم دیگر نه مباحث صنفی بلکه مسائل سیاسی بود . با شروع رسمیت یافتن جلسه حضار بر روی صندلی های سالن جای گرفتندو عده ای نیز در پشت سر جمعیت ایستاده بودند که یکی از آنان شهید فواد مصطفی سلطانی بود که تازه از زندان های مخوف شاهنشاهی آزاد شده بود . وی در بحث ها شرکت نمی کرد وحتی از وی دعوت نکردند که سحنانی ایراد کند و تنهابه حرفهای ناطقین گوش میداد .م
سخنرانان یکی پس از دیگری به بیان نقطه نظرات خویش می پرداختند ودر این میان شعرها یی با محتوای سیاسی واجتماعی به زبان کردی وفارسی خوانده می شد که به بیان احساسات جمعیت منجر می گشت .با دادن شعارهای سیاسی که در آن ادای خواستهای مردم مطرح می شد در واقع جامعه معلمین مریوان بعدها رهبری جنبش مردم مریوان را نیز در دست گرفت .در این شرایط که اشکارا جامعه معلمین به سوی خارج شدن از حوزه صرفا" صنفی خارج میشد وبه یک تشکل سیاسی تبدیل می گشت، مورد اعتراض یکی از پنج عضو شورای معلمین قرار گرفت . وآن کسی نبود جز تنها فرد آذری زبان ومعلم دبیرستان شورا بود که پشت میکروفن قرار گرفت وهشدار داد که وظیفه اصلی جامعه معلمین نباید سیاست بلکه صنفی باشد وادامه داد که:" هستند در میان همین رهبری جامعه معلمین که با گرایشات سیاسی خویش روند ج م به سوی دمکراسی را به انحراف می کشانند .نظرات خویش را بر آن تحمیل می کنند" .اشاره وی بیشتر به نشستهایی بود ک میان برخی از معلمین و رهبران اصلی جامعه معلمین در خارج ازمحیط ج م همراه با کسانی که تازه از زندان آزاد شده بودند از جمله شهید فواد مصطفی سلطانی وهمچنین مباحث جنبش کمونیستی وچپ بود که دیدگاه غالب در تصمیم گیرهای ج م برای آینده بود. نتیجه ان نشستها به تشکیل اتحادیه دهقانان یا همان یه که تی جوتیاران مریوان منجر گشت . نشست ج م با ادامه بحث های داغ ادامه پیدا کرد و تصمیم به ادامه اعتصاب گرفته وبه نشست آنروز پایان داده شد.م
آنروزها تشکیل محفلها و گروهایی که تا اندازهای افراد تشکیل دهنده آن هم عقیده بودند امر عادی شده بود. واین تنها مختص به هسته ما نبود . اصلی ترین نکته ای که این گروهها را به هم نزدیک می کرد همانا شکل حکومت آینده بود که باید جانشین حکومت شاه می شد.بیشتر معلمین اعتصابی همراه با دانش آموزان نو جوان مدارس ودانشجویان دانشگاههای کشور که به دلیل اعتصابات به مریوان باز گشته بودند سخت به مباحث تئوریک مشغول بودند وبه کتابهای کمونیستی که در دسترس قرار داشت استناد می کردند . یافتن این کتابها دیگر کار دشواری نبود .در یکی از خیابانهای شهر کتابفروشی باز شده بود که درقفسه های آن کتابهای جلد سفیدی یافت می شد که تا آنزمان جزء کتابهای ممنوعه بودند .مجموعه آثار مقالات لنین تنها کتابی بود که بیشتر طرفدار داشت و رمانهایی که در ارتباط با انقلاب اکتبر نوشته شده بود نیز از آن جمله بودند . علاوه بر این کتابها بودند کتابهای دیگری از صمد بهرنگی، تاریخ سی ساله بیژن جزنی ، راجع به فداییان و مجاهدین و مائو و مائوئیسم . در میان مشتریان این کتابفروشی کمتر کسی پیدا می شد که مسائل صد سال گذشته ایران را آنطوری که بود واتفاق افتاده بود مد نظر داشته باشد بلکه تجربه گذشته را دریک کفه ترازو وخواست انقلاب وحکومت کمونیستی را در کفه دیگر قرار و مورد قضاوت قرار می دادند.وجود استبداد در صد سال گذشته وشکست انقلاب مشروطه وکودتای ٢٨ مرداد که هر دو شکست سدی در راه رشد دمکراسی در ایران به طور اعم وسرنگونی حکومت خودمختار کردستان واعدام سران آن از جمله شهید رهبر قاضی محمد به طور اخص دلایل کافی بودند تا کردها اعتماد خویش را به حکومت های سرمایه داری ومرکزی از دست بدهند و به دنبال تجربه کمونیستی روی آورند که لنین در آموزه های خود آنرا به نام حق ملل در تعیین سر نوشت خویش تعلیم میداد در حالیکه در حکومت صد ساله گذشته در ایران که این همه از پیشرفت سخن رانده می شد جز در پایتخت وآن هم در ظاهر پیشرفتی دیده نمی شد اجرای اصل اول اصلاحات ارضی نه در تنها در کردستان به رفع ارباب و رعیتی نیانجا میده بود بلکه به دلیل هراس حکومت مرکزی از خواست آزادیخواهانه کردها نیمه بند ودر اصل به نفع مالکین صورت گرفته بود تا حکومت شاهنشاهی از حمایت مالکین بی بهره نباشد.م
انقلاب در راه بود و حرکات انقلابی شهرهای مختلف کردستان را هم می نوردید اگر در مریوان جامعه معلمین هدایت امور را در دست داشت در سنندج مرکز استان کردستان شخصی به نام مفتی زاده که مذهبی ومخالف کمونیستها بود قد علم کرده بود و در مساجد ویا مدراس قرانی که سالها پیش برای جلوگیری از رشد کمونیسم و دمکراسی شکل گرفته بود ،علاوه بر آنکه خواهان حکومت اسلامی بود بر علیه کمونیستها نیز تبلیغ می کرد .مفتی زاده عملا" توانسته بود که مبارزه مردم شهر سنندج را سازماندهی کند وکمونیستها ونیروهای چپ وددمکرات نیز به دلیل شرکت مردم ودنباله روی از مفتی زاده به همراهی با آنان می پرداختند.واین تنها مختص به سنندج نبود بلکه در تمامی ایران روحانیون را در صف اول انقلاب میشد مشاهده کرد .باورهای مذهبی انگیزه اصلی مردم وآمدن دمکراسی وآزادی را با آمدن حکومت اسلامی مرتبط می کردند تنها دو گروه به استقرار دمکراسی از طریق حکومت اسلامی اعتقاد نداشتند چپ ها وطرفداران قانون اساسی که از خواب غفلت بیدار شده بودند ودر اصل برای کسب اعتماد به شاه وجبران اشتباهات گذشته شکل گرفته بود که بعدها به روی کار آمدن شاهپور بختیار انجامید.م
با وجود بر قراری حکومت نظامی در اغلب شهرهای ایران ، تظاهرات خیابانی در شهرهای مختلف همچنان ادامه داشت در شهر سنندج به دنبال اعتراضات خیابانی در چهار راه فرح که بعد ها به چهار راه شهد ا نامیده شد بر اثر تیر اندازی ماءمورین حکومت بسیاری کشته ومجروح به جای گذاشته بود که موجب خشم مردم وحضوربیشتر آنها در خیابانها می شد و موج جمعیت حامی انقلاب از شهرهای دیگر از جمله شهر مریوان به سوی سنندج برای اعلام پشتیبانی روان گشت .در یکی از می نی بوسها که از مریوان به سوی شهر سسندج در راه بود چاوه شیخ السلامی به همراه تنی چند از معلیمین سر شناس مریوان قرار داشتند آنها با خواندن سرودهای کردی وملی در طول راه عشق وعلاقه وافر خویش راه به آزادی ملت کرد بیان می داشتند وبه رشادت فرزندان کرد در شهر سنندج افتخار می کردند.م
هنگام ظهر با رسیدن به سنندج به جمعیتی که در مسجد جامع شهر بسط نشسته بودند پیوستند و مورد استقبال مردم قرار گرفتند . مفتی زاده که در آن زمان در رهبری جنبش مردم سسندج نقش داشت در طی سخنان خویش از خواست حکومت اسلامی سخن می گفت ودر صحبت هایش با کنایه به کمونیستها ایراد می گرفت که این نوع سخنان در واقع بوی تفرقه میداد و نسل پیشگام حرکت مردم در سنندج را آزرده خاطرمی ساخت . در کنار مفتی زاده آخوند تبعیدی بنام صفدری نشسته بود که از همان زمان شمشیرهای خویش را برای زدن چپ ها ودمکراتها تیز کرده بود ودر سخنانش به شعارها یی که بوی چپ می داد اعتراض می کرد .در طی برگذاری مراسم مانند همیشه قطعه شعرهایی نیز خوانده شد . بعداز ظهر آن روز کسانی که از شهرهای مختلف آمده بودند برای عیادت از خاانواده های قربانیان حرکت اعتراضی سنندج به دیدار با آنان شتافتند ومورد استقبال گرم مردمی که در مقابل درب ساختمانها صف بسته بودند ،قرار گرفتند.وشب را در منازلی که صاحبخانه ، مهما نان ناخوانده را برای اولین بار می دید با کمال صداقت وصفا به سر بردند . از واقعه سنندج چندروزی نگذشته بود که خبررسید در شهر با نه مردمی که به تظاهرات خیابانی پرداخته بودند مورد سرکوب شدید ِیگان ژاندارمری مستقر در شهر قرار گرفته اند .زره پوشی که قصد کرده بود وارد صفوف مردم شود با مقابله مسلحانه فرد ی بنام احمد در میان جمعیت روبرو شده که متعاقب در گیری فرد مذبور به شهادت می رسد وتانکها وژاندارمری از ترس مقاومت مسلحانه مردم به داخل پادگان باز می گردند و بروز این واقعه سر آغاز انگیزه مقاومت مسلحانه مردم کرد بر علیه حکومت شاهنشاهی ومتعاقب آن جمهوری اسلامی می گردد.م
صبح روز این واقعه با شنیدن این خبر برخی از مردم مریوان برای حمایت از مردم بانه راهی آن دیار شدند.من به همراه جبار عزیزی وعبدالله درسید دو دوست وهمکار فرهنگی تصممیم گرفتیم که به بانه سفر کنیم وپشتیبانی خویش را از مردم وبه ویژه نسبت به دوستانی که در آنجا داشتیم ادا کنیم .هر سه ما وانت تویتایی را کرایه کرده ونزدیکی ظهر راه افتادیم .اواسط دی ماه بود وبرف سراسر کوههای سرفراز کردستان را پوشانیده بود وسرما بیداد می کرد وشوق وافری آمیخته با عشق وانقلاب وآزادی ما را به هم پیوند داده بود. راننده تصمیم گرفت که از راه مستقیم مریوان سقز به شهر بانه برود .ما نیز در میان راه گاه به بحث وگاه به خواندن سرودهای انقلایی وملی کرد مشغول بودیم . بعد از گذشتن از راههای کوهستانی و رانندگی به مدت پنج ساعت به شهر بانه رسیدیم .شهر مملو از جوش وخروش بود ومردم به دنبال اتفاق روز گذشته درآن غروب سرد وتاریک در خیابانها راهپیمایی می کردند واز شهید احمد که به مقابله با ژاندار مری پرداخته بود یاد می نمودند . من وجبار درآن ازدحام جمعیت دوست گرامی خود در دوران سربازی را باز یافتیم . شهید باسط احمدی ما را به گرمی در آغوش گرفت واز دیدن ما بسیار خوشحال شد ودوستانی را در کنار خود قرار داشت به ما معرفی کرد .ما نیز به تظاهرات مردم پیوستیم .در میان جمعیت جوانانی بودند که کلتهای کوچکی را حمل می کردند. شعارهایی که می دادند بیشتر چپ بود تا گرایشات میانه روانه ای که در بیشتر اعتراضاتی که من تا به آن روز دیده بودم .م
در اینجا نیز روحانی کرد بنام شیخ جلال حسینی برادر شیخ عزالدین حسینی رهبری جنبش را هدایت می کرد و چندان مخالفتی با شعارهای چپ نداشت برای وی بیشتر حفظ وحدت مردم کرد مطرح بود .در آن میان نیز خبری دهان به دهان می گشت که از سنندج مردم بسیاری با وسائط نقلیه مختلف که مفتی زاده نیز به همراه آنان است به سوی شهر بانه در حمایت از مردم در حرکت هستنداما تا آن هنگام به شهر وارد نشده بودند .ما را شب شهید باسط به منزل خویش برد وبا پدر وسایر افراد خانواده اش، آشنا کرد که مورد استقبال گرمی قرار گرفتیم . در همین خانه آیت الله خلخالی حاکم شرع جمهوری اسلامی همان کسی که خون فرزندان بی گناه کرد را در محاکمات چند دقیقه ای تنها برای هراساندن وسرکوب حرکات آزادی خواهانه مردم کرد با بی رحمی تمام وبه دستور آیتالله خمینی ریخته بود قبل از انقلاب ، هنگامی که از سوی حکومت شاهنشاهی تبعید شده بود به سر برده واز وی به عنوان مهمان ونه مستاجر پذیرایی شده بود وی به هنگام اعدام شهید باسط بعد از انقلاب در زندانهای جمهوری اسلامی در تهران هنگام مراجعه پدر شهید باسط به وی از کمک خویش مضایقه کرده ومنافع اسلام فقاهتی را برای نجات شهید باسط که در آنزمان دیگر مخالف جمهوری اسلامی به دلیل سیاست فداییان اکثریت نبود، برتری داده بود .ادامه دارد...م

قسمت نهم

قد بلند شهید باسط به همراه چشمانی نافذ که در میا نه یکی از چشمانش نقطه ای کوچک و قرمز رنگ همچون نشانه ای می درخشید همیشه آشنا بود وخنده صمیمی اش هیچگاه از لبا نش دور نمیگشت وجوانمردی از خصوصیات ویژه اش و ادای رسم دوستی ورفقات را امری عادی به حساب می آورد آشنایی ما به سال ١٣٥٥ باز می گشت هنگامی که من به همراه تقریبا" ٤٣ نفر از سپاهیان دانش که همگی کرد بودیم در گرگان به خدمت آموزشی روان شدیم .این تعداد بیشتر از شهرهای بانه ،سقز،مریوان ،بیجار وسنندج بودند .کرد بودن ما تنها دلیلی بود که ما را به هم نزدیک می کرد که البته چند نفری نیز ازهم شهری های من بودند .م
غروبهای گرم تابستان دوران آموزشی در زیر درختان سرسبز محوطه پادگان گرگان که به تاریکی می گرایید ما را وا می داشت که خستگی روز و فرامین تحقیر آمیز فرماندهان ارتش را با خواندن ترانه ها ورقص کردی به فراموشی سپرده و خود را فارغ از آنچه که فردا در انتظار ما بود برهانیم.دوران شش ماهه به سختی سپری شد وما بعد از خداحافظی از همدیگر بریدیم وتا تابستان آینده همدیگر را ندید یم .تابستان ١٣٥٦ طبق برنامه رسمی آموزش وپرورش ما را به مدت یک ماه وآنهم در گرمای طاقت فرسا برای آموزشی مجدد در پاگان زنجان گرد هم آوردند در اینجا بود که ما ٤٣ نفر بدون اینکه افرادی دیگری کنار ما باشند بر خلاف پادگان گرگان که بیش از هزار نفر بودیم ، در محل دژبانی شهر در زیر دو چادر بزرگ جای دادند .م
اتحادی عجیبی که ما را به هم نزدیک کرده بود موجب بروز دو حادثه شد که علاوه بر خنده خود گواه آن بود که مشکلات ما کردها چگونه آشکار می شد از آنجا که شهید باسط قد بلندی داشت ودر صف اول قرار داشت قدم های اول را باید وی بر می داشت.مورد اول برنامه روزانه ما در محیط بسته دژبانی بود افسر ضد اطلاعات فرمانده ما که نه ما ونه او همدیگر را جدی نمی گرفتیم وامیدوار بوکه زودتر از دست ما خلاص شود مانند هر روز ما را به صف کرد تا نیم ساعتی ما را ورزش بدهد ما که غرولند میکردیم وحوصله ورزش را نیز نداشتیم چرا که مدت ١٠ ماه را در روستا ها بجز حاظر شدن در کلاس درس وآنهم در زمستانهای سرد روستاهای زنجان وزیر کرسی ها و یا کنار بخاری های داغ گذرانده و کار دیگری را انجام نداده بودیم .م
افسر فرمانده که نا سزا می گفت واز دست ما عصبانی بود همچنان فرمان می داد ومی گفت که ارتش خیلی ها را آدم کرده است که یکباره من با صدایی بلند گفتم :"از ارتش اش چه دیدیم تا از ورزش ببینیم ".م
افسر فرمانده نگاه چپی به من انداخت وبا صدایی آمرانه به من پاسخ داد :م
"به خاطر این گونه حرفها خیلی ها سرشان را به باد دادند".همگی ما ساکت شدیم و وی بعد از چند دقیقه فرمان آزاد داد وما را برای مدتی به استراحت فرستاد . م
فرمانده در آن هوای گرم تابستان ما را به دسته های ٩ نفره تقسیم کرد وهر گروهی را به کاری مشغول داشت ودستور اکید داد که هیچ گروهی در گروه دیگری ادغام نشود وخود در زیر سایه درختی به خواب غیلوله فرو رفت ودیگر متوجه ما نبود . تنها گروهی که تمرین رژه می کرد گروه شهید باسط بود که یکی از بچه ها که منصور نام داشت و پسر بسیار شوخ واهل سقز بود که بعدها شنیدم که به حزب دمکرات پیوسته است ویادش گرامی باد فرماندهی آن گروه نه نفره را به عنوان شوخی کردن در دست گرفته بود .ما ها که در جاهای پراکنده نشسته بودیم تنها میدیدیم که گروه مذبور هنگام مارش از خنده روده بر می شوندوخودرا بر روی زمین میانداختند ودوباره بلند می شدند وهمان کار را می کردند ومی خندیدند .کار آنها برای ما که بی حوصله شده بودیم بسیار جالب بود وهمگی ما ٤٣ نفر به آنها پیوستیم وبه آنچه که از جانب منصور گفته می شد عمل می کردیم وغش غش می خندیدیم .منصور به طور مسخره ای فرامین فارسی رژه را به کردی مضحکی ترجمه می کرد که همین امر ما را به خنده وا میداشت .از جمله به جای در جا به کردی می گفت :" له جیه هل قوله ن" ویا اینکه عقب گرد را " به قنه و هه ل گرن" و خبردار را" قیتاو قیت" وهمینطور ادامه میداد وشهید باسط در جلو ما همه قرار داشت به خوبی آنرا انجام وما نیز پیروی می کردیم .در این هنگام به دلیل خنده های ما فرمانده از خواب بیدار شد وهنگامی که متوجه شد ما علاوه براینکه تقسیم بندی را رعایت نکرده ایم ومی خندیم به جانب ما آمد و مجبور شدیم که به کار خود پایان دهیم .م
اتفاق دوم در میان اتفاقات یک ماهه فردای شبی بود که ما بجای راءس ساعت نه شب که باید در دوچادر نزدیک به هم می خوابیدیم هنوز نخوابیده بودیم وچراغها روشن و هر کس به کاری مشغول بود برخی کارت بازی می کردند برخی دیگر لباسهایشان را مرتب ویا پارگی ها را می دوختندوکفشها را واکس می زدند ویا اینکه شوخی می کردند.ساعت از٢١ شب گذشته بود افسر کشیک دژبانی که مردی تنومند بود به طرف ما آمد ودستور داد که ما بخوابیم ورفت بعد از نیم ساعتی که ما هنوز نخوابیده بودیم دوباره باز گشت وبا صدای بلند گفت پدر سوخته ها بخوابید .وما را مجبور کرد که چراغ ها را خاموش کنیم وبخوابیم .فردای آن روز افسر فرمانده ضد اطلاعات مانند همیشه راس ساعت ٧ به سراغ ما آمد وما طبق معمول در مقابل چادر صف کشیده وبا حضور فرمانده خبر دار ایستاده بودیم وفرمانده سئوال کرد که آیا اتفاقی دیشب نیافتاده است ؟م
که از میان ما یکی با صدای بلند گفت چرا قربان دیشب افسر کشیک دژبان به ما فحش ناموسی داده است که ما چرا نمی خوابیم .با شنیدن این حرف فرمانده ما بادی به غبغب انداخت وگفت شما صبر کنید تا من بر گردموبا خود می گفت :" پدر سوخته غلط کرده است" وبه طرف دفتر دژبانی راه افتاد و ما همینطور منتظر بودیم. صدای بلند نا مفهوم دو افسر را در دفتر دژبانی که نزیک ٥٠ متری با ما فاصله داشت از دور می شنویدیم.وبعد از چند دقیقه ای فرمانده ما از دفتر خارج شد وداد زد کسی که گفت دیشب به ما فحش ناموسی داده اند به طرف من بیاید .در این میان ما همگی به همدیگر نگاه کرده وتصمیم سریع گرفتیم که به عنوان شاهد همگی برویم وشهید باسط در صف اول راه افتاد .فرمانده خشمگین دادزد وما را ایست داد وخود به طرف ما آمد وگفت لازم نیست همه بیایند چه کسی گفت که دیشب به ما فحش ناموسی داده اند جلو بیاید سکوت عجیبی بر ما حاکم شدوما از معرفی همکار خود که سنندجی بود خودداری می کردیم .بعد از لحظه ای او خود به حرف آمد وگفت : من بودم .م
فرمانده پرسید ؟
افسر دژبانی دیشب چه فحشی داد ؟
دوست سنندجی ما گفت :او به ما گفت پدر سوخته ها بخوابید.
افسر فرمانده که از خشم ، گونه هایش از خون قرمز شده بود فریاد زد :
آخر پدر سوخته " پدر سوخته هم فحش ناموسی است " که صدای خنده ما همگی بلند شد وسریع خود را نگه داشتیم که خوشبختانه آنروز به خیر گذشت وما آن یک ماه را نیز به سر آوردیم دوستان ٤٣ نفره با خوشحالی از هم جدا شدیم .ابتدا به مرخصی وسپس به روستاهای زنجان برای انجام وظیفه باز گشتیم .م
آری من شهید باسط را از آن دوران می شناختم وامروز نیز در نیمه اول دی ماه سال ٥٧ در کنار هم به صفوف انقلاب پیوسته بودیم .شب را در منزل آنها بسر بردیم وبا یادآوری خاطرات گذشته لحظات را سپری کردیم وتا نیمه های شب بیدار بودیم وبعد بخواب رفتیم .
فردا که از خواب بیدار شدیم پس از شستن دست ورو وجمع شدن به دور صفره پهن شده که صاحب خانه در چیدن آن سنگ تمام گذاشته بود وما را سپاسگذار خود کرده، به خوردن صبحانه مشغول شدیم .پدر شهید باسط به سخن آمد که مردمی که دیروز از سنندج راه افتاده اند هنوز به اینجا نرسیده اند وماشینهای آنها در گردنه منتهی به شهر بانه در برف گیر کرده اند وبه نظر می رسد که یک یا دونفر نیز از آنها بدلیل سرما جان خویش را باخته اند.آنزمان از تلفن همراه خبری نبود .اتوبوس وماشینهایی که از سنندج به طرف بانه می آمدند از کنار شهر سقز وفاصله ٦٠ کیلومتری سقز- بانه را باید از میان کوهستان ها می گذشتند. برف شدید از روز قبل همچنان به شدت می بارید و ارتفاع خود را بر سطح جاده های خاکی استان کردستان وکوهها بیشتر وبیشتر میکرد وراندن وحرکت وسائط نقلیه را کندتر می نمود. بیشتر از ٥٠ ماشینی که بدنبال هم مانند کاروان در راه بودند در نیمه راه گردنه معروف بانه از حرکت باز ماندند وتاریکی شب بر همه جا چیره گشته بود .سرمای زیرصفر وخستگی مفرط آنها را تحت فشار قرار داده وتنها روحیه فداکارا نه شان بود که آنها را امیدوار می ساخت برخی از آنها که به همراه خویش لباس گرمی نیاورده بودند غافلگیر شده بودند وهمگی هر آنچه را در دسترس داشتند با همدیگر تقدیم می کردند وامید خویش را به باز شدن جاده هاورسییدن نیروی کمکی دوخته بودند که از آن خبری نبود ساعتها به آن صورت می گذشت وآسمان برفی همچنان با باد سوز ناک که در اطراف ماشینها می پیچید زوزه میکشید که دو نفر از آنها تصمیم می گیرند که برای آوردن کمک خودرا به سر بالایی گردنه رسانده وبه سوی شهر که هنوز تقریبا"بیست کیلومتری فاصله داشت برسانند که در اینراه یکی از آندو که کارگری زحمت کش از هواداران سازمان چریک های فدایی خلق بود ، جان خویش را بر سر این کار می گذارد ودومی به مردمی می رسد که نگران از جانب شهر به دلیل تأ خیر ونرسیدن مهمانان سنندجی به سوی آنها در حرکت بودند.م
آنها فرد مذبور را که دیگر رمقی در جان نداشت به سرعت گرم پوشاندند و از اتفاق افتاده در پشت گردنه آگاه شدند .هوادیگر روشن شده بود وبارش برف رو به آهستگی می گذاشت خبر حضور مهمانان سنندجی در آنسوی گردنه که به کمک احتیاج داشتند به سرعت همچون برق در سطح شهر پیچید ومردم با شتاب واز جان گذشتگی هر آنچه را لازم بود از جمله لباس گرم وخرما ونان ونوشیدنی گرم را فراهم آورده وباستفاده از هر وسیله نقلیه رو باز وبسته به راه افتادند .مردانی که کلاه های گرم بر سرو جورابهای پشمین وبلند پوزوانه را برپای خویش تا زانو پوشانده بودند را می دیدی که بر روی کامیونها ، در حالیکه سوز سرما بر سر وصورت هایشان تازیانه می زد، با دستی تعادل خویش را حفظ و با دست دیگر بیل و کلنگهایی را برای باز کردن جاده به همرا داشتندو با صدایی خروشان از مقابل سیل جمعیتی که برای استقبال از حمایت کنندگان سنندجی در خیابانها ایستاده بودند با سرعت می گذشتند.م
بروز آن پدیده همانند فیلمی مهیج ،که باز گو کردن آن صحنه ها بسیار دشوار است را به نمایش می گذاشت و تنها می توان در تصاویری از نقاشی های انقلابات مردم فرانسه ویا روسیه سراغ آن را گرفت . در آن لحظات انسان در می بابد ،هنگامی که انسانها به کمک همدیگر می شتابند نیروی عظیم مردم چه بی محابا می نمایدوچه استعدای فراونی برای خلق ادامه زندگی متساعد می گردد .در آن حالت بر انبوه جمعیت هر لحظه اضافه می شد وبا بی قراری در مسیر عبور به شعار دادن وگره کردن مشتهای خویش در هوا خشم خود را نثار حکومت می کردند.یگان ژاندارمری شهر در هیچ نقطه ای دیده نمی شد.مدت زیادی طول نکشید که نیروهای کمکی به محل حادثه رسیدند.مردمی که شب گذشته را در آن طوفان برف وسرما تا روشن شدن هوا در انتظار نشسته بودند خود نیز اقدام به طی نمودن سربالایی گردنه کرده ودر یک آن با دیدن هم وطنان خویش که به کمک آنها شتافته بودند،موج شوق وخوشحالی وپیروزی بر شب سیاه وسرد چیره شد ، با اینکه برای اولین باربود که با هم آشنا می شدند همدیگررا در آغوش کشیدند وبه کمک آنها به طرف ماشینها راهنمایی شدند میانشان لباس وغدا تقسیم کردند .بسیار طول نکشید که خستگی شب گذشته را به فراموشی سپردند وبه خواندن ودادن شعارها پرداختند .با رسیدن اولین ماشین حامل آنها به سیل جمعیت تظاهر کننده در سطح شهر سرود های ای رقیب وکس نه له کورد مردوه با صدای بلند تمامی فضای تظاهرات را در بر گرفت .وتقریبا" همگی آنها به همراه آقای مفتی زاده وآخوند صفدری وتنی چند از مبارزان سیاسی آزاد شده از زندانهاو دیگر بزرگان شهر سنندج از ماشینها پایین آمدند وبه مردم پیوستند.
شیخ جلال با تنی چند از نام آوران شهر بانه با صمیمیت به آنان غیر مقدم گفتند وآنها را دعوت کردند که آگر میل دارند تا به خانه های مورد نظر برای رفع خستگی هدایت شوند، که امتناع کرده و خواستند تا در تظاهرات شرکت کنند .م
تظاهرات کنندگان از میان خیابانهای تنگ وگاه فراخ شهرمی گذشتند ودر دست خویش پلاکارتهای مختلفی که اغلب با رنگ سرخ به فارسی وکردی نوشته بودند را حمل می کردند وبا دادن شعارهای آزادی طلبانه ملی ملت کرد فضایی از شعف وپیروزی را ساخته بودند نیروی جوان شهر ،دختران بشاش وسرکش با لباسهای رنگین کردی که بر روی آن کاپشنهای سبز آمریکایی پوشانده بودند بهمراه پسران پر جرأت و انقلابی همچون شکفتن گلهای سرخی در میان جمعیت خود نمایی می کرد.آن گلهای سرخی که در تمامی اعتراضات شهرهای کردستان از فردای پیروزی انقلاب در صف مقم مبارزه برای احقاق حقوق ملت کرد به همراه دیگر اقشار اجتماعی قرار گرفت وبا شعارهای وچپ وکمونیستی با دیگران هم آوایی میکردند .تا آن هنگام اختلافی میان شرکت کنندگان برسر نوع شعارها وجودنداشت وهمگی شعار اتحاد اتحاد را سرلوحه خویش قرار داده بودند .اما ناگهان همه چیز به هم خورد در کنار من مشت محکمی بر سر دوست کنار من که باهم شعار آزادی ،برابری حکومت کارگری را می دادیم فرود آمد ومن که با تعجب به حرکت آخوندی که با خشم فراوان این کار را کرده بود نگاه می کردم روبرو شدم او کسی جز آخوند صفدری نبود که برای اولین بار وی را می دیدم که مشت دوم را حواله سر من میکرد وهمزمان در پاسخ شعار ما که می گفتیم آزادی ،برابری حکومت کارگری ، فریاد می زد که برادری برابری ،حکومت عدل علی،سر خود را کنار کشیدم تا از ضربه مشتش در امان باشم ودنبال ما که اکنون قدم هایمان را بلندتر کرده بودیم راه افتاده بود ودر میان راه به کسان دیگری حمله می کرد.امروز بعد از بیست وهشت سال دیگر آشکار شده است که منظور از عدل علی چه بوده است .همان دستانی که بر سر ما جوانان از جانب صفدری فرود آمد .بعدها ماشه های تفنگها را فشردند و سینه رفقای ما را که تنها به ابراز عقیده البته مخالف عقیده روحانیان حاکم بود هدف قرار دادند .آنها هیچگاه به ما فرصت ندادند که در جریان عمل در کنار مردم با فرصت پیش آمده از پیروزی انقلاب یعنی ظهور خورشید آزادی و دمکراسی عقاید خود را به محک آزمایش عمومی قرار دهیم، بلکه آنها که در اساس با آزادی ودمکراسی مخالف بودند وبه قدرتی که اکثریت مردم مذهبی کم آگاه ملت فارس در عین حال طرفدار آزادی در اختیارشان گذاشته بودند خیانت کردند می دانستند که اگر ما سیاست هایمان را اصلاح کنیم .دیگر جایی برای عرض اندام مرتجعیین باقی نمی ماند، به ضرر آنها در قدرت تمام می شد و از نظر آنهابهتر بود که ما را حذف فیزیکی می کردند. طرفدارا ن مفتی زاده وصفدری حریم احترام به میز بان را شکستند ونظم اعتراضات را در هم ریختند ومردم که از این حادثه دلسرد شده بودند ،به سوی مسجد بزرگ شهر به راه افتادند تا به ختم تظاهرات نقطه ای بگذارند . صفدری ومفتی زاده در سخنرانی هایی که کردند شدیدا"به دادن شعارهای غیر اسلامی (نه تنها کمونیستی )اعتراض نمودند .م
وی در جمله ای چنین گفت:" اگر ما میدانیستم با دادن شعارهای غیر اسلامی وکمو نیستی از ما استقبال می شوددهیچگاه تن به این سفر نمی دادیم ". در این میان شیخ جلال به پشت بلند گو رفت وسعی کرد که به خاطر وحدت مرد م از جو تشدت حاصل شده بکاهد. سخنرانان دیگر از مبارزه مردم کرد برای آزدی ملت خویش صحبت کردند ومسیر جو ناخشنود را شکستند ویکی از آنان سخنی گفت که تا به امروز هنوز در گوشم صدا می کند او گفت:"ملت کرد از نظر جنگجویی همانطوری که در تاریخ آمده است بسار شجاع هست اما تا به امروز از نظر سیاسی بسیار ضعیف عمل کرده است توسل به اسلحه وخشونت برای حل مسایل سیاسی راه به جایی نمیبرد ومحکوم به شکست است بیایم خودرا آموزش سیاسی بدهیم ." بدنبال خواندن چند شعر و سرود در صحن مسجد به نشست آنروز پایان داده شد ومردم بانه مهمانان خویش را برای پذیرایی به خانه های خویش بردند .در آن روز ماهیت واقعی مفتی زاده آشکارتر ومیان نیروهای دمکرات که همراهی وی را کرده بودند نیز با وی فاصله عمیق تر میشد .م
برای نسل جوان،دمکراتهاووزندانیان سیاسی چپ آزاد شده کردمفتی زاده دیگر فردی که قابلیت رهبری جنبش را بتواند به پیش ببرد از دست می داد.او دیگر رهبری شایسته با آن شرایط برای ملت کرد نبود . بعدها نقش اختلاف افکنی وی که قصد تشکیل حکومت اسلامی برای کردستان ایران را نیز داشت آشکارتر گشت . نیمه دوم دی ماه اینگونه آغاز شده بود ودر کنار حادثه بانه ،در شهر مریوان مردم نا آرام با نیروی های امنیتی شهر در گیر شده بودند.ادامه دارد...م

قسمت دهم

باور کردن تمامی این حواث در کنار هم به طور فشرده وهمزمان تا حدودی مشکل است ،اما آنانکه به سرنگونی حکومت های غیر مردمی اعتقاد دارند متوجه هستند که ،وقتی که عمر حکومتی به پایان می رسد ومردم خواهان تغییر آنند ،انفجار اعتراضات همزمان ، به سرعت وبه دنبال هم اتفاق می افتد تا دشمنان مردم قدرت عکس العمل در مقابل خروش توده های از زنجیر گسیخته استبداد را از نظر روانی از دست بدهند و قادر به حکومت کردن نباشند ومردم با حداقل تلفات بلند ترین گام ها را به سوی پیروزی بر دارند.همزمانی درگیری مردم با نیروهای نظامی در مریوان با اعتراضات شهر بانه ودیگر شهرهای ایران امری تصادفی نبوده، نتیجه روند وپروسه تمرین توده ها برای در دست گرفتن قدرت با توسل به انواع واشکال مبارزه از حکومت رو به زوال بود.م
در آنروزها هر حرکت مأمورین حکومتی در زیر زره بین تیز نگاه مردم قرار داشت . آنزمان از جانب حکومت شاه نیرویی بسیج وآموزش دیده شده بود که به نام چریک ژاندر مری شناخته می شدند و تقریبا"در تمامی شهرهای مرزی کردستان برای مقابله با پیش مرگان ملت کرد وکنترل شهرها از قبل سازماندهی شده بودند که بعدها در زمان حکومت جمهوری اسلامی در لباس پیش مرگان مسلمان کرد با کیفتی متفاوت ظاهر شدند که تنها فربانبر حکومت نبودند بلکه برای حفظ منافع خویش به مقابله با نیروهای مخالف جمهوری اسلامی برخواستند . چریکهایی که در مریوان مستقر بودند مشهور اند که از منطقه ای از غرب کرمانشاه میان شاه آباد وجوانرو بنام قلخانی با سبیلهای بلند وقدهای کشیده آمده بودند .فرهنگ این گروه اجتماعی نوعی زندگی انگلی بود که برای امرار معاش به چریک بودن روی می آوردند ودر کنار نیروهای ژاندارمری در سرکوب مخالفین حکومتی نقش داشتند ودر واقع خود نیز به نوعی قربانی سیاستهای حکومت بودند. در آنروز چنین شایع می شود که فردی از همین چریکها به زنی از اهالی شهر قصد تجاوز داشته است که مردم او را دستگیر کرده و به داخل مسجد جامع شهر مریوان می برند.اینکه مردم قصد داشتند با وی چکار کنند هنوز تصمیم گرفته نشده بود اما هیجان وخشم مردم به اوج خود رسیده بود .فریاد به سزا رساندن وی از همه جا بلند بود وازدحام مردم به دنبال معتمدین شهر در حال افزایش .خبر دستگیری چریک مذبور علاوه بر اینکه در سطح شهر پخش شده بود ،پاسگاه زاندارمری وچریک های قلخانی دیگر را نیز با خبر ساخته بود واز روی ساختمان ژاندرمری که تقریبا"در همسایگی مسجد قرار دارد چریکها، برای مقابله با مردم خشمگین در موضع تهاجی قرار گرفته و تفنگهایشان را به سوی مردم نشانه گرفته وبدونه هیچ گونه اخطاری به سوی مردمی که در درون وبیرون مسجد اجتماع کرده بودند وبه شعار دادن مشغول بودند شلیک کردند وبه بدن شهیدی بنام محمد اهل روستای تاله وران اصابت و وی را در خون خویش می غلتاند صدای تیراندازی هر دم بیشتر وبیشتر می شود که مردم را مجبور میسازند پراکنده شوند وچریک مظنون نیز از دست آنها می گریزد.با به پایان رسیدن صدای تیر اندازی جمعیت دوباره گرد هم جمع شده وجنازه شهید غرق شده به خون را بر روی دست بلند کرده وبا دادن شعارهای ضد حکومتی بعد از انجام تشریفات مذهبی برای به خاک سپردن جنازه به طور گسترده وخودجوش با ماشین به طرف روستای تاله وران راه می افتند.م
من ودوستانم که از مباحث مسجد بانه میان مفتی زاده وسخرانان بانه تازه آسوده شده بودیم وتقریبا"نزدیک ساعت چهار بعداز ظهر بوداز طریق تلگرافهایی که از مریوان رسیده بود،ا طلاع حاصل کردیم که از سوی مامورین به مردم تیراندازی شده است وبه طور مبالغه آمیزی تعداد مجروحین وکشته شدگان را با رقمی بالا گزارش کرده بودند . ما تصمیم گرفتیم که به مریوان باز گردیم اما راهها هنوز باز نشده بودند و هوا هم رو به تاریکی می گرایید.به توصیه دوستان مجبور شدیم شب را در بانه به سر برده وفردا بر گردیم .فردای آنروز بعد از خداحافظی با اینکه جاده ها هنوز بسته بود ،تصمیم گرفتیم تا پایین گردنه با ماشین واز آنجا با پای پیاده به پایین گردنه وسپس از طریق ماشین هایی که از سقز آمده بودند ودر پایین گردنه منتظر مسافر بودند به سنندج برویم .ساعت نزدیک ١٢ ظهربود که از ماشین در بالای گردنه پیاده شدیم .سرما روی بلندی کوه با اینکه آفتاب میدرخشید بی داد میکرد . تنها ما بودیم در میان آسمان آبی وبستر گستردته سفید برف .به سمت دیگر که روی گرداندیم دره عمیقی را دیدیم که کوههای اطراف آن به قبرستان ماشینهای آهنی در برف گیر کرده کارون سنندج تبدیل شده بود که از آن فاصله دور بسیار کوچک می نمودند .جاده کشیده شده در دامن کوه از شدت فراوانی برف دیگر دیده نمی شد و من وجبار وعبدالله باید این راه را تا پایین طی می کردیم .در یک آن واحد از کوه سرازیر شدیم و برای اینکه در امتداد جاده حرکت نکنیم ومیان بر بزنیم راه تقریبا"نزدیکی را انتخاب کردیم .م
اما ابتدا پایین رفتن بسیار آسان می نمودبا نزدیک شدن به صخره های سرخ سنگی و لبه های تیز وجلا داده شده بر اثر قرنهای متمادی طبیعت پایین رفتن ا ختیاری به لغزیدن اجباری تبدیل شد ولحظاتی پیش می آمد که کنترلی از خود نداشتیم و گاهی با آهستگی وگاه به سرعت بدرون چاله وگودالهای برفی کوه پرتاب می شدیم و دوباره از جا بلند وراه راادامه می دادیم وبه صحنه های خنده داری که هر لحظه برای هر کدام از ما پیش می آمد می خندیدیم .دستهایمان به دلیل تماس با برف تبدیل شده به یخ مانند لبو سرخ شده بود و سوزش شدیدی همانند بریدگی چاقو ما را آزار می داد . نیم ساعتی به این حالت گذشت تا به پایین کوه رسیدیم وتنها یک ماشین در آنجا منتظر بود که سوار شده وراننده به طرف سقز راه افتاد .م
از اینکه توانسته بودیم با موفقیت به طرف دیار خود با آن ماجرای های پیش آمده راه بیافتیم خوشحال بوده وساعتی بعد به شهر سقز وسپس ازآنجا با می نی بوس راهی سنندج شدیم .شب را در سنندج به سر برده وفردایش به مریوان باز گشتیم .از اتفاق نا گواری که در مقابل مسجد شهر گذشته بود تقریبا" سه روزی گذشته بود .در این اثنا بود که شاهنشاه ایران در یک پیام مهم به مردم ایران روی آورد که"صدای انقلاب شما را شنیدم" که قصد داشت تا از این طریق آرامشی نسبی بر کشور را حاکم کند که بتواند اعتماد مردم را به خویش جلب کند ناکام ماند ومردم مریوان در همان روز به خیابانها ریختند وبا شعار" شاه گفته غلط کردم" بر شدت اعتراضات خویش افزودند.شهر مملو از جمعیت وآنانکه وسیله نقلیه ای داشتند در حالیکه جای نشستن ویا ایستادن در ماشینها نبود به گرد شهر می گشتند وخوشحالی خویش را ابراز می کردند. همین عمل مردم در سراسر ایران به شاه فهماند که مردم دیگر وی را نمی خواهند ومتعاقب آن در روز ٢٦ دی ماه ٥٧ ایران را ترک وامور مملکت را به شاهپور بختیار یکی از جد اشدگان از جبهه ملی ایران سپرد. تیتر بزرگ "شاه رفت " بر روی صفحه اول روزنامه های منتشر شده بهمرا اسکناسهایی که عکس شاه را از آن بیرون آورده بودند بر سر دست تظاهرکنندگان بر روی خیابانهای شهر های ایران از جمله کردستان به نشانه شور وشعف مردم از خروج شاه از در همه جا دیده می شد .م
روی کار آمدن" دولت آشتی ملی" بختیار که در پناه نظامیان بر سریر حکومت تکیه زده بود نقطه عطفی در فروپاشی نظامی کهنه بود که وظیفه دولت بختیار جلوگیری از این روند بود.از این زمان به بعد مردم ایران سخت به تکاپو افتادند که حکومت جانشین بختیار را تعیین کنند .آیت الله خمینی که اینک در پاریس در شهر نوفل لوشاتو اقامت گزیده بود وبه مردم بشارت آزادی را می داد به مرکز رفت وآمدهای پنهان و آشکار مخالفین شاه تبدیل شده بود .به نظر می رسید که آمریکا وغرب برای جلوگیری از یک حکومت دمکراتیک واحتمالا"چپ وشاید هم جلوگیری از هرج ومرج وآنارشیسم به توافق نهایی رسیده بودند که ایران را به خمینی که اکنون مردم ایران نیز از وی حمایت می کردند ،واگذار بکنند. و راه حل شاه که حمایت از دولت بختیار بود را کنار بگذارند.م
در این اثنا بود که خمینی این جمله خویش را مرتب تکرار می کرد "من دولت تعیین می کنم .من توی دهن این دولت می زنم .من به حمایت این مردم دولت تعیین می کنم."فریاد وای اگر خمینی اذن جهادم دهد ارتش دنیا نتواند جوابم دهد" از همه جا بلند بود. تقریبا"یک ماهی که در پیش بود ماه انتقال قدرت و جنگ قدرت در ایران بود مردم باز گشت خمینی را مانند تشکیل حکومت موقت از جانب نیروهای انقلابی می دانستد وفکر نمی کردند که آیت االله خمینی به دلیل حمایت مردم کم آگاه مذهبی از این وظیفه اصلی خویش عدول کرده وبه مقابله با دگر اندیشان بپردازد،به جای انتقال قدرت به مردم وبر قراری دمکراسی راه تثبیت اسبداد مذهبی را طی کند.م
حزب توده بدونه قید وشرط از خمینی حمایت می کرد رهبران احزاب یا سازمان های دوران ستم شاهی بیشتر خود را آشکار می کردند وکمونیست ها وسوسیالیستهای سابق مقیم خارج و یا داخل به جذب نیرووسازماندهی مجدد می پرداختند .رهبرانی که خود را رهبران حزب دمکرات کردستان می نامیدند در راه بازگشت به ایران بودند . بر تعداد طرفداران دو جریان عمده مجاهدین وفداییان خلق، بازنده اصلی شرکت در تقسیم قدرت در ایران، هر روز بیشتر افزوده می شدوزندانیان سیاسی که آزاد شده بودند چه مذهبی وچه چپ به دلیل تجربه تلخ از سازمانهای مو جود ویا بر اساس شرایط جدید به پیش آمده به تشکیل سازمان های جدید مسلح وغیر مسلح روی می آوردند. ادامه دارد...م

قسمت یازدهم


در کنار منزل خواهرم خانواده ای زندگی می کردند بنام کا اسمایل که رابطه بسیار نزدیکی با خواهرم داشتند. خانواده پر اولادی بودند که البته اینگونه خانواده ها در مناطق کرد نشین کم نبودند همچنانکه خانواده ما نیزچندین خواهر وبرادر بودیم . یکی از پسران این خانواده بنام کمال توانسته بود به دانشگاه در شهر تبریز در رشته پزشکی راه پیدا کند ودر ایامی که دانشگاهها در اعتصاب بودند در مریوان به سر می برد .در یکی از تحصن های معلمین که محصلین شهر نیز در آن شرکت داشتند سخنان کوتاهی ایراد کرد.وی به نحوه فعالیت اعتراضات شهر به شکل تحصن انتقاد داشت وبه جای تحصن حضور در خیابانهاو مبارزه رو در رو با مامورها را بر اساس داده های خود در شهرهای بزرگ از جمله تبریز با احساسات تمام پیشنهاد می کرد . برای من که درآن زمان بسیار احساساتی عمل می کردم قابل تحسین بود ومتر صد فرصتی بودم که بتوانم با آن هم نشینی داشته باشم که یکی از همان روزهای اوایل بهمن ماه هنگامی که من به طرف منزل خواهرم در راه بودم در یک مسیر باوی که همراه محصل دیگری بنام طهمورث اکبری بود قرار گرفته وبا تعارفی که از من کرد ،از این فرصت استفاده کرده وبا ایشان وارد منزل شدم .مادر کمال به دلیل آشنایی که با خواهرم داشت از دیدن من بسیار خوشحال شد وما را بدرون اتاقی راهنمایی کرد.
کمال اجاق برقی را که تنها وسیله گرم کردن در اتاق بود روشن کرد وما برای اینکه خود را گرم کنیم به حرارت آن بیشتر نزدیک شده و در ضمن از حوادث روزهای گذشته وآنچه که ممکن است پیش آید سخن می گفتیم .م
من سعی می کردم موضع خویش را نسبت به عملکرد فدایی ها روشن کنم وبه صحبت های آنها گوش فرا می دادم اطلاعات آندو از جنبش فداییان خلق بیشتر از من بود واز مارکسیسم ولنینیسم نیز کم نمی آوردند.شوخ طبعی سیاسی طهمورث با آن چشمان آبی و نافذش در هنگامی که نظر می داد مرا بیشتر به ارتباط با وی علاقه مند می کرد .من خانواده د شهید طهمورث را می شناختم .م
پدر ومادر وی هر دو در سازمان بهداشت وخدمات اجتماعی کار می کردند وعلاوه بر آن چندین خواهر داشت اما پسر بزرگ خانواده نیز بود .اصولا"فکر نمی کنم که از نظر اقتصادی مشکلی داشتند وتنها حس کنجکاوی و هوش سرشارش وی را به طرف مبارزه کشانده بود.شکایت یکی از خواهرانش از من نزد پدرم در هنگامی که هر دوی ما ده ویا یازده ساله بودیم را همیشه در ذهن خویش داشتم . در آن هنگام در نزدیکی خانه هر دوی ما که نزدیک فرمانداری شهر بود ،بعد از ظهر که فرمانداری بسته بود و حصاری هم نداشت ما بچه ها روی پله های آن بازی می کردیم وبالا وپایین می پریدیم همراه من پسر یکی از اقوام مان بنام علی از کرمانشاه به دیدن ما آمده بود واو بسیار شیطان بود .در حین بازی کردن خواهر شهید طهمورث که بسیارحرارتی بود ازدست ما خشمگین شد و مستقیم به طرف منزل ما رفت وبه پدرم که خسته برای استراحت به خانه آمده بود شکایت ما را برد وهمینکه من به منزل وارد شدم پدرم به طرف من دوید که مرا بگیرد و کتکم بزندکه من به همراه علی قبل از اینکه پدرم مرا بگیرد فرار کرده وتا نیمه شب وهنگامی که پدرم دیگر خوابیده بود در کوچه های شهر پرسه می زدیم .نیمه های شب به منزل بر گشتیم ومادرم ما را به آرامی به خانه وارد کرد وبه خواب رفتیم. م
من در آن هنگام از سابقه هواداری شهید طهمورث از سازمان فداییان بی اطلاع بودم واینکه او همان شخصی بود که کلیشه های آرم سازمان را تهیه و به ما نیز رسانده بود وما آنرا بر روی دیوارهای شهر با رنگ پاشیده بودیم ،بعدها برای من روشن شد.اما می دانستم که وی یکی از بنیانگذاران کانون محصلین است که تازه تاءسیس شده بود و بسیار در آن فعال بود . در همان نشست دو ساعته احساس می کردم که می توان به وی پیشنهاد کرد تا به کارهای مشترک سیاسی روی آورد واتفاقابه وی نیز پیشنهاد کردم که چرا نباید چندین نفر با همدیگر در حمایت وهواداری از سچفخا متحد شویم که وی با نگاهی بسیار سنجیده به من گفت آخر به که می توان اعتماد کرد.در واقع وی از این امر طفره می رفت تا فعالیتی را که بیش از یکسال به طور مخفی در ابتدا با همکاری م ح وسپس به تنهایی به پیش

شهید طهمورث اکبری

میبرد آشکار نکند.م

من مدت زیادی با آنها نماندم و خداحافظی کردم ورفتم.م
بیشتر فعالیت ما هواداران سچفخا بر روی این امر متمرکز بود که چگونه در مبارزات شهری وسیاسی شرکت کنیم وبر عکس حرکت ما نشست های دیگری که از سوی معلمینی که یا از خانواده دهقانان ویا مالکین بودند در جهت رشد و فعالیت دهقانان بر علیه مالکین منطقه ورشد مبارزه دهقانی بر علیه حکومت شاه حرکت می کردندکه نتیجه این فعالیت ها به اولین تحصن روستای گاگل در محل دادگستری مریوان انجامید.م
آنها با کمک معلمینی که خود را در میان آنها جای داده بودند وابراز خواستهای خویش که بیشتر برای احقاق حقوق ناشی از اصلاحات ارضی وظلم واجحاف مالکین محلی ودر حمایت از حرکت سیاسی مردم ایران بود ،دست به تحصن زده بودند .بروز این حرکت در واقع سر آغاز مسیر حرکت مبارزه آینده شهر بود که از جانب معلمین چپ و طرفدار مبارزه دهقانی رشد می کرد.در کنار همین حرکت روستاییان، باز داشت چند تن از شهروندان شهر از جمله فردی به نام موسی مشهور به موسی بوتیک حرکتی که به دفاع از دهقانان گاگل آغاز شد به اعتصاب غذا برای آزادی باز داشت شدگان انجامید که بر اثر فشار به وجود آمده وپا در میانی متنفذین شهر به آزادی باز داشت شدگان انجامید . جنب وجوشی که برای سازماندهی روستاییان بر علیه فئودالهایی که بیشتر آنها در گرد مدرسه قران بدور هم جمع شده بودند وارد اوج شکاف در میان شرکت کنندگان در حرکت های اعتراضی می شد ودر گردهمایی که در مسجد حاجی نجییم برای سخنرانی بر علیه حکومت به راه افتاده بود به اختلاف وبحث شدید میان طرفداران مدرسه قران و کسانی که به کمونیست شناخته شده بودند انجامید .نقش شهید فواد مصطفی سلطانی که در سپتامبر ٥٧ از زندان آزاد شده بود ، در حرکات بعدی مبارزات مردم غیر قابل انکار است بیشتر جوانان شهر وی را مظهر مقاومت می شناختند چرا که علاوه بر اینکه سالیان متمادی در زندان بسر برده بود ،در عین حال در آذر ماه 57 قبل از اینکه از زندان آزاد شود به همرا تنی چند از زندانیان هم بندش به اعتراض به شرایط نگه داری آنان به اعتصاب غذا و اعتراض در زندان روی آورده که هدایت وی زمینه پیروزی زندانیان را نیز فراهم کرده بود.م
فوادمصطفی سلطلنی
همین مقاومت وی وروح مبارزه بر علیه ظلم و زور در عین حال توجه خاص وی به مسئله ملی از وی شخصیتی فداکار ساخته بود .در جلساتی که بیشتر در منزل برادرش شهید حسین بر گذار می شد بیشتر در ارتباط با مبارزه ومقاومت روستاییان ونحوه عمل آینده در این ارتباط تبادل نظر می شد وهر چه که پیروزی انقلاب نزدیکتر می شدحس عمل گرایی در گروه مذبور بیشتر آشکار می گشت.برعکس آنها ما جوانانی که به فداییان پیوسته بودیم بیشتر به طرف تئوری کشیده می شدیم و فاصله ما با آنا ن افزونتر و از عمل کرایی صرف انتقاد می کردیم وآنها نیز راحت از کنار ما نمی گذشتند وبه ما ایراد وارد می کردند.م
با خروج شاه از ایران در روز بیست وششم دی ماه 57 مردم خروج شاه را جشن گرفتند وخمینی که دولت موقت از روحانیون و نهضت آزادی تشکیل داده بود مرتبا" دولت بختیار را به استعفا وپذیرش شکست دعوت می کرد دراین میان در 12 بهمن ماه خمینی وارد تهران شد ومیلیونها تن از مردم به استقبال وی رفتند. ما نیز از خمینی حمایت می کردیم اما فکر می کردیم که خمینی مسلما"بعد از تشکیل دولت موقت وسقو ط شاه وبختیار حکومت را به مردم محول خواهد کرد .اخبار تظاهرات واتفاقات کرمانشان شهر زادگاهم مرا بر آن داشت تا در روز نوزدهم بهمن ماه عازم کرمانشان شوم . ادامه دارد...م

























قسمت دوازدهم

زمانی که وارد کرماشاه شدم ،یکسر به سراغ منزل یکی از برادران پدرم رفتم که در یکی خیابان های بالای شهر زندگی می کرد. یکی از پسران عمویم که تقریبا" یک سال از من بزرگتر است در سال های ٥٠/٥١به مدت ده ماهی ،به جرم فعالیت بر علیه رژیم شاه در زندان به سر برده و مدت کم زندانی بودنش تنها به این دلیل بود که هنوز هجده سال را تمام نکرده بود. م
آنروزها را من به خاطر دارم که روزهای سه شنبه وجمعه نزدیک ساعت ١٢ ظهر خود را به خانواده اش می رساندم وبه همراه آنها پله های طولانی شهربانی کرماشان را طی می کردم تا سر ساعت ،بعد از بازدید بدنی وتحویل دادن بسته های خوراکی وسایر مایحتاج ،پسر عموی خویش را در پشت میله های زندان ملاقات کنم .کمتر اتفاق می افتاد که این کار را انجام ندهم .م
عمویم همیشه این موضوع را تعریف می کرد که وکیل پسر عمویم در زمان شاه به جای دفاع از فرزندش ،در دادگاه از شاه حمایت می کرد وصلاح آزادی فرزندش را اینگونه به مصلحت می دید.م
آن روز از آن روزها قریب به ٥ سالی می گذشت و پسرعموی من در نظر من اگر چه نه ،یک قهرمان اما مانند یک پیش کسوت جلوه می کرد وبه وی اعتماد کامل داشتم.م
هنگام ورود من به آنجا ما همدیگر را در بغل کشیدیم وسر گرم شوخی و گفتن از خاطرات گذشته و حال شدیم وشب را در آنجا به سر بردم .در همان روز در مقابل استانداری شهر که بالاتر از خانه آنها بود اعتراضات وسیعی که به کشته و زخمی شدن تنی چند از جوانان ومردم شهر منجر شده ،اتفاق افتاده بود.آنها تعریف می کردند که چگونه مردم در جنگ وگریزی که با ماءمورین داشتند به همراه زخمی هابه خانه های آن نزدیکی که در هایشان را باز گذاشته بودند پناه گرفته ومردم از هیچ گونه کمکی در یغ نمی کردند.
همین عمل مردم شهر سبب شده بود تا شهر کرمانشاه را به قهرمان شهر لقب دهند که البته هیچگاه جامه عمل به خود نپوشید.روز بیستم بهمن روز آرامی بود وآرامش قبل از طوفان رامجسم می کرد.بعداز ظهر همان روز پسر عمویم به من گفت اگر تمایل داری امشب به همراه من می توانی به مسجد خیابان خیام برویم تا به دیگر جوانانی که در آنجا گرد هم می آیند ،بپیوندیم . البته که برای من این یک پیشنهاد جالبی بود و آنرا قبول کردم .هنگام تاریک شدن هوا با تاکسی خود را به مسجد خیابان خیام رساندیم، آنشب متوجه شدم که کنترل شهر شبها در دست مردم است . جوانانی که در مسجد بودند با اینکه به دودسته تقسیم می شدند یعنی نماز خوان ها وآنهایی که نماز نمی خواندند که در اقلیت نیز بودند کمال همکاری را با یکدیگر داشتند ،محفلی آشکار از کسانی که خودرا کمونیست بدانند در آن شب برای من شناخته نشد.همگی تنها به یک چیز می اندیشیدند ،چگونه امنیت شهروندان مخالف حکومت را حفظ کنند .دراین اثنا بود که پسر عمویم اشاره کرد بیرون برویم ،در بیرون مسجد ماشین باری ایستاده بود من به همراه چند نفر در عقب ماشین سوار شدیم وبه سرعت به محله های مختلفی در اطراف این قسمت از شهر به گشت پرداختیم .در بعضی نقاط جوانان دیگری با روشن کردن آتش به نگهبانی مشغول بودند ودر واقع راننده ماشین ما تنها وظیفه اش این بود که نیاز بقیه را جویا شود .تمام حوادث نشان می داد که رژیم دیگر قادر به حکومت کردن نیست ,چند لحظه ای نگذشت که ماشین دیگری در آن نزدیکی متوقف شد که برخی از سرنشینانش حتی اسلحه در دست داشتند.با گذشت تقریبا یک ساعت دوباره ما به مسجد باز گشتیم .م
ساعت نزدیک ده شب شده بود که صدای دادن شعار در خیابان خیام به آسمان می رسید وبر تعداد تظاهر کنندگان هر دم افزوده می شد .برای اولین بار چهره ای دیگر از تظاهرات در جلوی چشمانم ظاهر شدکه بر خلاف آنچه که در مریوان دیده بودم ،بود. انبوه زنان ومردان اما جدا شده در خیابان های اطراف به راهپیمایی می پرداختند. زنان که بیشتر چادر سیاه ویا اصولا"سیاه پوشیده بودند در جلو ومردان بساری در پشت سر آنان در حرکت بودند .شعار اصلی آنها همان وای آگر خمینی حکم جهادم دهد که زنها با هم وسپس مردها قسمت دوم آنرا با نظمی خاص پاسخ می دادند.م
پسر عمویم که می دانست من تقریبآ" غریبه هستم هر جا که می رفت مرا به دنبال خویش می برد.او همراه با تعداد دیگری موظف شده بودند که مانند جلو دار عمل کنند ودر صورت وجود مامورین به رهبران تظاهرات سریعا" اطلاع دهند که من نیز همراهش بودم واز من غافل نبود.اتفاق مهمی در آن شب نیفتاد وتنها از یکی از کوچه های باریک وتنگ جلوتر از تظاهرات ماشینی در حال پیش روی بود که نفس های ما را در سینه حبس کرد هر چه نزدیک تر می شد می دیدیم که به ماشین ارتشی بیشتر شبیه است ما خودرا مقداری در تاریکی قرار دادیم ودر حال فرستادن پیام به بقیه بودیم که دیگر ماشین نزدیک شده بود وقیافه وحشت زده دو سرباز غیر مسلح سرنشین یک جیب ارتشی در آن دیده می شد .آنها را نگه داشتند وآنها با ترس همراه با التماس ،قسم می خوردند که هیچکاره هستند ،راست یا دروغ بدلیل غیر مسلح بودن قبل از اینکه صف تظاهرات کنندگان نزدیک شوند ومعلوم نبود که چه بر سر آن دو نفر وماشینشان بیاید ،به آندو دستور دادند که زودتر فرار کنند ودیگر در این حوالی پیدایشان نشود که با گفتن چشم به سرعت دور شدند.ساعت های یک بود که تظاهرات به آرامی به پایان رسید وما به خانه هایمان باز گشتیم .م
شب را در کنار پسر عمو هایم در اتاقی به خواب رفتم ودر اندیشه آن نبودم که فردا در بیست ویکم بهمن چه حادثه ای در حال وقوع است .این از قضای روزگار بود که من در این روزها نه در مریوان که آغاز زندگی سیاسی خویش را رقم زده بودم بلکه در زادگاه خویش که من وخانواده ام را به دلایل ناهنجارهای اجتماعی سالهای یش از خود، رانده بود ، به سر می بردم فردای آن شب دیگر از چیزی به نام کرمانشاه که من در رویاهای دوران بچه گیم در ذهن داشتم ،باقی نمی ماند.دوستان قدیمی تاق بستان باید خود را به شکل ساختگی دیگری در می آوردند که با اسلام فقاهتی بیشتر تطبیق داشت وفرهاد های عاشق شیرین را باتحریک تعصبات به جان هم می انداختند.م
صبح از خواب بیدار شدم بعد از صرف صبحانه از روی کنجکاوی به همراه ب از خانه بیرون شدم ،.به مغازه نانوایی عمویم رفتیم ،نزدیک ساعت یازده قبل از ظهربا اینکه نان در دست داشتیم سوار تاکسی شدیم که از رادیوی داخل تاکسی صدای اینجا صدای انقلاب ایران است به گوش می رسید وبا احساسات پر از شعف از سقوط شاهپور بختیار وفرار وی سخن می گفت ومردم را به حمایت از چریکها ومجاهدین خلق که به یکی از پادگانها حمله کرده بودند ،دعوت می کرد آری حکومت شاهنشاهی برای همیشه سقوط کرده بود ورادیو وتلویزیون به دست انقلابیون افتاده بود.در ادامه اعلام داشت که ارتش نیز همبستگی خویش را اعلام کرده است.ما که از شنیدن این اخبار وخوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم به همدیگر تبریک می گفتیم .همدیگر را در آغوش می گرفتیم .مرتب از رادیو وتلویزیون سرودهای انقلابی پخش،ویاد شهدا وتمامی کسانی که در پیروزی انقلاب نقش داشتند،برده می شد .من به همراه پسر عمویم ب پیاده به طرف محل اجتماع مردم که از خانه آنها بسیار دور نبود ،یعنی منزل آیت الله جلیلی امام جمعه شهر،راه افتادیم در آنجا واقعا" همهمه بود سیل مردمی که شنیده بودند حکومت بختیار سقوط کرده است ودولت موقت آیتالله خمینی بر سرکار آمدهاست در حرکت بود .وازفاصله نه چندان دور از پادگان صالح آباد صدای موزیک مارش ارتش برای پیوستن به مردم واعلام بیعت به سوی منزل آیتالله جلیلی، شنیده می شد.آیت الله جلیلی خود بر روی صندلی رفته بود و آرتش را با گذشتن از زیر قران سان می داد ومردم برای آنها شادمانی می کردند.م
من وب دیگر تنها نبودیم ودر کنار ما دوتن دیگر که از اقوام پدریم بودند واز پیروزی انقلاب واینکه در تهران حال چه می گذرد سخن به میان می آوردند .یکی از آندو که مهندس برق بود علاقه نشان داد که به طرف تهران راه بیافتیم وبرای این منظور استفاده از ماشین خویش که ماشین فولکس واگن بود را پیشنهاد کرد وما چهار نفر پیاده تا طرف منزل وی که نزدیک هم بود راه افتادیم در میان راه ماشین های متعددی که مردم مختلفی بر روی آنها سوار بودند به چشم می خورد که ابراز شادی می کردندودر میان آنها بودند کسانی که سراسر بدنشان را خال پوشانده بود وبا سر تراشیده وخوشحالی با زبان کردی داد می زدند" ایمه آزاد بی منه "(ما آزاد شدیم).م
اغلب آنها زندانیانی عادی بودند که در اثنای خبر تسلیم ارتش وپلیس، توسط مردم حمله کننده به زندان بزرگ ومعروف دیزل آبادوبا کشته شدن افسر مراقب زندان ،آزاد شده بودند که در میان این زندانیان ممکن بود حتی برخی مجرمین به قتل نیز وجود داشتند.شیرازه نظم قبلی در همه جای ایران به یکباره از هم گسیخته بود.ما چهار نفر به سرعت سوار ماشین مهندس شدیم وراه افتادیم وهر کس به خانواده خویش خبر داد در آنزمان پدر ومادر من از من بی خبر بودند ومن امکان اینکه به آنها خبر بدهم را نداشتم وتنها ماجراها بود که مرا به دنبال خویش می برد ومسلمامیدانم که آنها در آن شرایط نا امنی به من می اندیشدند.م
در میان راه از بسیار مسایل سخن رانده شد وسرگرم به صحبت مسیر طولانی راه را کوتاهتر می کرد،سه ساعت بعد ،هنگامی که از کنار شهر همدان می گذشتیم اسکلت تانکهای سوخته شده ویا آسیب دیده مانند بقایای ارتش شکست خورده در کنار جاده خودنمایی می کرد .م
آنها متعلق به یگان زرهی پادگان همدان بودند که ساعاتی پیش برای حمایت از نیروهای نظامی قصد حرکت به سوی تهران را داشتند که توسط مردم متوقف ومورد حمله قرار گرفته ، واز راه باز مانده بودند.نزدیک ساعت ٥ بعد ازظهر به نزدیک روستای آبگرم قبل از تاکستان رسیده بودیم که به دلیل توقف ماشینهای دیگر ما نیز ایستادیم وجویا شدیم که چرا حرکت نمی کنند.برخی می گفتند که جلوتر راه را بسته اند.م
ما با پای پیاده راه افتادیم تا علت توقف ماشینها را بدانیم .هنگامیکه به نقطه اصلی رسیدیم مشاهده کردیم عده ای از اهالی روستا با چوب وقمه وچاقو جلو یگان مسلحی را که قصد باز گشت به پادگانشان را داشته ،گرفته اند وحاظر نیستند که آنها را آزاد بگذارند .ارتشیان که خود می دانستند به آخر خط رسیده اند ونباید مقامومت کنند ،چرا که جز خون ریزی ثمری ندارد در کنار وسائل نقلیه خویش ایستاده بودند ،فرمانده آنها که سرگردی بود بسیار خسته ودر مانده می نمود.م
چند نفری از جمعیت، ما مسافرین به مردم روستا می گفتند :ارتشیان را نمی گذارید که بروند چرا ما مردم مسافر را نمی گذارید عبور کنیم ؟وآنها می گفتند: تا آقا دستور ندهد ما راه را باز نمی کنیم .من فکر کردم منظورشان از آقا خمینی است که در این میان متوجه شدم که منظور آنها شخص روحانی است که در روستای دیگری در همین نزدیکی ها زندگی می کند وچند نفری را هم فرستاده اند تا پاسخ بیاورند.ما مجبور شدیم چند ساعتی را در آنجا بگذرانیم تا بالاخره ار "آقا"خبر رسید تا راه را برای شخصی ها باز کنندوما راه افتادیم وارتشیان را به حال خویش رها کردیم.م
هوا دیگر تاریک شده بود وساعت ١١ شب می شد که به تهران رسیدیم .صدای تیر اندازی در شهر شنیده می شد وما همچنان به راه ادامه می دادیم که با صدای ایست و شلیک چند گلوله هوایی مجبور به توقف شدیم وافراد مسلحی در کنار ویا با فاصله دورتر از ما ظاهر شدند. یکی از آنها به ما نزدیک شد وبا چراغ قوه ای که در دست داشت وبر صورت ما نورش را می انداخت از ما پرسید: که کجا می روید؟م
ما خود را طرفداران انقلاب نامیدیم ومهندس همراه ما گفت که برای کمک آمده ایم ومی خواهیم نزد اقوام خویش برویم .آنها بعد از اینکه مدارک ما را نگاه کردند واطمینان حاصل کردند که راست می گوییم،.به ما گفتند که عبور در شهر در این هنگام شب بسیار خطرناک وممکن است در قسمتی دیگر مورد حمله قرار بگیرید چرا که شهر پر از ضد انقلابیونی هستند که هنوز تسلیم نشده اند وی پیشنهاد کرد که شب را در مسجد محله آنها بخوابیم وبا روشن شدن روز می توانیم به راه خود ادامه بدهیم که ما نیز پذیرفتیم وشب را در آنجا به سر بردیم.ادامه دارد...م

Sonntag, 19. Oktober 2008

قسمت سیزده هم باز گشت به مریوان وپایان بخش اول

در مسجد خواب راحتی نداشته و در آن زمستان سرد بدونه اینکه وسیله گرمی داشته باشیم تا بر روی خود بیندازیم به خواب کوتاهی فرو رفتیم و صبح زود با روشن شدن هوا از خواب بیدار شدیم و با تشکر از جوانانی که به ما محل اقامت داده بودند ،از مسجد خارج شده وراه افتادیم . مهندس راننده ما ،من وپسر عمویم را ابتدا به منزل خویشاوندانش در یکی از محله های تهران برد. این محله قدیمی شهر تهران در آن روز بیست ودوم بهمن 57 به طرز عجیبی سنگر بندی شده بودوبا اینکه هواسرد بود پنجره خانه ها باز ودر کنار سنگرها کوکتل مولوتف ،صابون و مواد آتش زا به طور چشمگیری دیده می شد. مردم زیادی که اسلحه های یوزی وژ- س را حمل می کردند در کنار سنگر ها ایستاده بودند.موزیک انقلابی به همرا ه زمزمه سرودهای انقلابی از سوی جوانان محله برای من تازگی داشت و احساس مرا به دنیای شیرین آزادی ،پرواز می داد. در حین صرف صبحانه ،صاحبخانه از حوادث بیست ویکم بهمن وحمله مردم به پادگان جی اگر اشتباه نکنم سخن می گفت و چگونگی هجوم مردم به درون پادگان را باز گویی می کرد .م
در آن روز تمام اسلحه های درون پادگان به دست مردم افتاده بود .ما با اینکه از شنیدن تعریف شجاعت مردم در بدست گرفتن قدرت حکومتی در دست خویش ،سیر نمی شدیم اما باید به منزل یکی دیگر از اقوام مان میرفتیم که در محله تهران پارس زندگی می کرد.م
من و پسر عمویم تاکسی را که از کنار ما می گذشت نگه داشته و با دادن آدرس به طرف هدف مورد نظر به راه افتادیم . در امتداد خیابانی که از آن عبور می کردیم روحانی را دیدیم که بر روی وانت باری با در دست داشتن بلند گویی از مردم می خواست که اسلحه هایی را که در اختیار دارند و بدونه اجازه حمل می کنند به مساجد محلات خویش تحویل دهندو دائما" این جمله را تکرار می کرد.م
من در آن هنگام هیچ گاه خود را سر زنش نمی کردم که چرا به تهران آمده ام ؟ برای من همه چیز تازگی داشت ،تازه تر از هر آنچه که در کتابها راجع به انقلابات خوانده بودم . همه به همدیگر لبخند می زدند و هنوز هیچ جریانی در مقابل همدیگر قرار نگرفته بود وروحانیان چاقو های تنفر را تیز نکرده بودند ،بهتر است گفته شود که شمشیر های برهنه را هنوز از رو نبسته بودند. فکر می کردند همه چیز بر وفق مراد آنان خواهند گذشت .م
در حین اینکه تاکسی به پیمودن مسیر ادامه می دادمن برای خود تجسم می کرد م که در مریوان نیز ،وضع بر این منوال است و مشتاقانه ساعت شماری می کردم که بر گردم .فکر می کردم همه چیز تمام شده است . حکومت شاه سرنگون و حکومت جدید همان چیزی است که ما می خواستیم . پسر عمویم با اشاره دست راننده تاکسی را متوجه کرد که باید نگه دارد .تاکسی ترمزی کرد و ما با پرداختن پول از آن پیاده شدیم .م
به طرف خانه ی مورد نظر راه افتادیم و با به صدا در آوردن زنگ خانه بعد از چند لحظه ای درب باز شد و اشنایان خود را در بغل گرفتیم .در آنجا نیز صحبت از پیروزی انقلاب بود و تمامی بعد ازظهر را در آنجا گذراندیم .م
آنروز بیست وسوم بهمن ماه بود.در اخبار ی که از رادیو پخش می شد . از حضور دفتر فداییان خلق در دانشکده فنی سخن به میان آمد و تصمیم گرفتم که فردا قبل از اینکه به مریوان بر گردم ابتدا سری به دانشگاه تهران بزنم .اتوبوس مریوان اغلب بعد از ظهر حدود ساعت شش حرکت می کرد و من می توانستم تا آن هنگام از زمان استفاده کنم .م
در منزلی که شب را به سر می بردم ناگهان صدای تیر اندازی از بیرون به گوش می رسید. مرد صاحب خانه از ما خواست که بر روی بام ساختمان ٥ طبقه برویم تا بتوانیم بیرون را بهتر ببینیم . هنگام بالا رفتن از پله ،همسایگان دیگری نیز که اسلحه در دست داشتند در راه بودند و خود نشان می داد که همگی آنان هنوز اسلحه های خود را تحویل نداده اند. سخن از حمله مامورین ساواک و طرفداران شاه به شهر بود که هنوز تسلیم نشده و در حال جنگ و گریز بودند .م
به روی پشت بام که رسیدیم در آسمان کدر تهران گلوله های سرخ رنگ بود که با صدای مهیبی شلیک می شدند .م
در تاریکی پشت بام مردم بسیار به هم نزدیک بودند و احساس یکی بودن را در چشمایشان می دیدی. در ان لحظه پیش بینی اینکه شلیک گلوله ها ماندنی خواهد بود را نمی کردم و به راستی تا به امروز نیز پایان نگرفته است . م
مردم علاقه عجیبی به اسلحه داشتند و آنرا از زمین بر داشته بودند و زمین گذاشتن آن دیگر چندان آسان نمی نمود.
مدتی به همین صورت گذشت و با آرام گرفتن صدای گلوله ها به خانه های خود باز گشتند.م
فردا با روشن شدن روز و بعد از صرف صبحانه و خداحافظی از همگی من و پسر عمویم آنجا را ترک کردیم و به طرف دانشگاه تهران راه افتادیم . دانشگاه بسیار شلوغ به نظر می رسید. جوانان بسیاری مسلح و غیر مسلح در راه بودند. در میان راه که به طرف دانشگاه فنی می رفتم به یکباره به دوستی از دوران سپاهی برخورد کردم به نام بهمن خ که همدیگر را در آغوش گرفتیم .م
- سلام رضا ،دوست خوبم
- بهمن تو اینجا چکار می کنی
- می بینی که من مسلح هستم و از سازمان فداییان حمایت می کنم .پاسخ بهمن با خنده خوشحالی همراه بود و من که از دیدن وی همان احساسی را داشتم که وی به چریک ها داشت به ناگهان به یاد حادثه ای افتادم که در دوران سپاهی در پادگان گرگان حین دوران آموزشی اتفاق افتاده بود.پیش خود گفتم پس بهمن از همان هنگام یعنی سال ١٣٥٥و شاید هم زودتر مخالف حکومت شاه بود.م
آنروز من که مسئول آسایشگاه بودم را به خاطر می آوردم ،به خاطر اینکه گزارش دعوای دو نفر را که هم دوره هایم خواهش کرده بودند سخنی راجع به آن به افسر فرمانده گروهان به نام معصومی ندهم و آندو خود تضمین داده بودند چیزی از دعوا تعریف نکنند، ناگهان به دفتر فرماندهی خوانده شدم.م
طرفین دعوی در آنجا حاظر بودند و به همراه افسر وظیفه دیگری همگی در کنار هم خبر دار ایستاده بودیم .
فرمانده گروهان با صورتی استخوانی و با قیافه همیشه عبوس در جلوی ما در حال قدم زدن بود که ناگهان در مقابل من بر گشت و با صدای خشمگینی فریاد زد که:م
- چرا گزارش دعوا را نداده ای
من که انتظار اتفاق ناخوشی را پیش بینی می کردم نگاهی به سپاهی از شهر رشت که قسمت زیر چشم چپش کبود شده بود انداختم و مسلم می دانستم که وی خود گزارش داده است،در عین حال که خبر دار ایستاده بودم و دستهایم به طرفین بدنم محکم چسبیده نگه داشته بودم پاسخ دادم :م
- آنها با هم آشتی کردند.
ناگهان دست فرمانده بالا رفت و چنان سیلی به گونه چپ من وارد ساخت که نزدیک بود تعادلم به هم بخورد با زحمت فراوان خود را نگه داشتم. ولی دنیا در نظرم تیره وتار شده بود.م
فرمانده گروهان سپس ادامه داد که ترا از مسئولیت گروهان عزل می کنم و این کار را نیز کرد از این موضوع تا حدودی احساس آرامش به من دست داد که دیگر مسئول نیستم .همینکه مرا از دفتر بیرون کرد هنوز چند قدمی دور نشده بودم که بهمن خ که بچه تهران بود مرا صدا کرد.م
وی از تمام جریانات خبر داشت چشمان تیز بینش در پشت عینک ذره بینی اش را که نشان از کنجکاوی بود به من دوخت و مرا دعوت کرد به زیر سایه درختی برویم و پاکتی را که به همرا خود آورده بود باز کرد و مرا به خوردن آلو بالوی سرخ رنگی دعوت کرد.و به دلجویی من پرداخت:م
- نگران نباش و بهتر است که همه چیز را فراموش کنی .م
در جواب بهمن مقداری از وضعیت پیش آمده و اینکه من به گفته آندو اطمینان داشتم ولی یکی از آندو خود گزارش داد را گلایه کردم و تا پاسی از روز گذشته راجع به آن موضوع با همدیگر سخن گفتیم .بعد از پایان خدمت سربازی این اولین باری بود که بهمن خ را در دانشگاه تهران می دیدم و مطمئن شدم که وی از همان زمان هوادار سازمان بود.
در آن لحظه که همه چیز به سرعت می گذشت من از وی خداحافظی کردم و با پسر عمویم به جلوی دانشکده فنی که فداییان آنرا اشغال کرده بودند رفتیم .م
محیط عجیبی بود جوانان بسیاری در آنجا گرد آمده بودند و سرودهای مختلفی را دسته جمعی می خواندند.هر از چند گاه افرادی با نقاب سیاه از ساختمان خارج می شدند و با دادن شعار و خواندن نوشته ای به تهیج و التهاب مردم دامن می زدند.همه آنها که در بیرون نشسته بودند احساس غرور و سر بلندی می کردند.تراکتها و نوشته های فراوانی توضیع می شد و چند تایی را من نیز دریافت کردم .م
در آن لحظه به تنها چیزی فکر نمی کردم اشغال دانشکده ها بود که مجاهدین نیز قسمت دیگری را در دست گرفته بودند . گرو ه های مختلف و جریانات سیاسی گوناگونی در حال شکل گیری وجا معه سیاسی ایران در حال دگر کونی و رنگارنگ شدن بودواز شیوه تک حزبی خارج می شد. م
در آن ازدحام جمعیت و جنب وجوش مردم متوجه گذشت زمان نمی شدم . تقریبا" ساعت ٤ بعداز ظهر بود و به پسر عمویم پیشنهاد دادم که به ترمینال غرب برویم .چرا که من می خواستم هر چه زودتر به مریوان برگردم و شرایط جدید را در آنجا دنبال کنم.م
ما به ترمینال رفته و من بعد از در آغوش گرفتن پسر عمویم سوار اتبوس شده واز وی خداحافظی کردم .از آن روز نزدیک به سی سال می گذرد ومن دیگر وی را ندیدم فقط می دانم که زنده است .م
با حرکت اتوبوس وبه دلیل کوتاه بودن روز و تاریکی هوا خستگی فراوانی مرا در بر گر فته بود . روزهای نا معلوم و بد گمان قبل از پیروزی انقلاب مرا رها ساخته و احساس آرامش به من دست داده و برای مدت کوتاهی به خواب رفتم. اتوبوس حامل من به سوی مریوان و حوادث بعدی ،در حال حر کت بود.م