Montag, 20. Oktober 2008

قسمت چهارم

بعداز ظهر یکی از روزهای قبل از شروع اولین اعتصاب مدراس شهر مریوان وحومه بود و هنوز در روستا سرگرم تدریس بودم و ساعت پایانی انروز مدرسه در حال اتمام بود، ومن به جمع کردن وسائل خویش از روی میز کار مشغول بودم که پس از ان برای خداحافظی به طرف دفتر راه افتادم .هنگامی که در را باز کردم با چهره دو شخص تازه وارد روبرو شدم که در کنار سایر معلمین نشسته بودند . رئیس مدرسه انان را به من معرفی کرد:
_ کاک سلاح احمدی معلم جدید مدرسه ما ، وکاک م. ا ل از دوستان همراه ایشان
من با انان صمیمانه دست دادم و البته که تا حدودی از دور انها را می شناختم . شهید سلاح احمدی اهل روستای نوره نزدیک شهر سنندج را بیشتر در لباس گروهبان وظیفه می دیدم . قیافه لاغری داشت و جوانی برازنده که اغلب با کسانی در تماس بود که وابستگی سیاسی با جریانات خاصی نداشتند. در هر شهر ویا روستایی همیشه گروهی یافت می شوند که ازاد منشی وخوی و سرشت جوانمردی را پیشه خود میسازند واصولا"جانب حق را می گیرند، در شرایط حساس همراه با مردم خویش وبرای انان نیز تا پای جان، جانفشانی می کنند. آنان نمونه بارز شجاعت ودفاع از آنچه که به ان اعتقاد دارند و آزادی را سزاوار ملت خویش می دانند، هستند، که در شهر مریوان از این گونه شخصیتها کم نبودند . شهید صلاح احمدی و یاشهید ناصر سلیمی که بعدها از وی سخن به میان خواهم آورد، از آن جمله بودند.
م ال را تا آنزمان جز سلام های کوتاه که در خیابانهای تنگ شهردر میان ما مریوانی ها رد وبدل میشد و رسم معمول بود بدرستی نمی شناختم .
ـ انان امشب مهمان من هستند وشما نیز میتوانی به منزل من برای صرف شام تشریف بیاوری
این صدای ریئس دبستان بودکه مرا خطاب قرار داد.
من از دعوت ریئس دبستان تشکر کرده و بعد از چند لحظه ای به طرف منزل خویش راه افتادم.
هوا هنوز تاریک نشده بود که به سوی خانه ملا محمود و پیوستن به دوستان دعوت شده روان شدم . از کوچه های باریک گذشتم .کوچه های روستا در آن تنگ غروب پر از همهمه گوسفندان وچهار پایانی بود که ازچراگاهها باز می گشتند وصاحبانشان به دنبال برخی از آنان که نمی خواستند به آغل با زگردند، دوان بودند.
دخترکان وپسرکان روستا برای رساندن بره های کوچک به پستانهای مادرانشان یاری شان می کردند . صدای زنگهای آویزان شده به گردن حیوانها به همراه گرد وخاک بر پا شده از سم چهار پایان وصدای سگهای وفادارصحنه عجیبی را پدید آورده بود .
در گیر ودار این پدیده به خانه مورد نظر رسیدم ودر را به صدا در آورده وبعد از چند لحظه ای در باز شد وبا لبخند همیشگی ملا محمود روبر شدم که مرا به داخل خانه دعوت کرد ومن داخل اتاق شدم وبه جمع مهمانان پیوستم وبا همگی آنان دست دادم.تصادفا در کنار م ال نشستم .به هنگام صرف شام را جع به مسایل بسیاری سخن رانده شد از جمله حوادث پیش آمده در شهرهای مختلف ایران .یکی از معلمها که قبلا" نیز ازوی نام برده ام بنام اسکندر شاه ویسی
که از خان های روستا بود مخالفت خود را با اعتراظات پیش آمده اعلام داشت .در مقابل سلاح احمدی از این اعتراضات حمایت کرده و من وم ال نیز سخنانش را تائید کردیم که در طول بحثها نیز نظرات من و م ال به هم نزدیکتر می شد و پایه دوستی های بعد نیز از همان شب میان من واو ریخته شد.در طول آن شب الفاظ ، جمله ها و اصطلاحاتی در میان بحث رد وبدل شد که من تا آنزمان با آنها آشنایی نداشتم وبرایم تازگی داشت از جمله مبارزه چریکهای فدایی ویا خائن بودن حزب توده وکمونیسم و ماتریالیست دیالیکتیکی که مرا بسیار کنجکاو کرده بودند . من که جوان بودم وتوانایی عجیبی را برای خواندن در خویش احساس می کردم به فکر تهیه اطلاعاتی در آن زمینه ها افتادم.اما تا آنزمان فکرم به یک موضوع بیشتر متمرکز شد وآن بحث ایده آلیسم و ماتریالیسم بود . آنشب برای من همانند جرقه ای بود که اندیشه های مرا به خروش واداشت وبه گذشته نه چندان دور روان ساخت . مشاجرات آن شب به آن آسانی پایان نیافت واز ظلم وبی عتدالتی که در حق مردم ایران می شد بسیار سخن رانده وبرای رسیدن به آن نیز از مبارزه واشکال آن نیز بسا گفته شد.
پاسی از شب گدشته بود وهنگام خواب ومن باید خانه را ترک می کردم واز جای خویش بلند شده واز همگی آنها خدا حافظی کرده وهنگام رفتن همزمان با دست دادن با م ال گفتم :
ـ همدیگر را در شهر خواهیم دید.
ـ حتما" بسیار خوشحال خواهم شد.
و از خانه خارج شدم اندو آنشب در منزل رئیس دبستان بسر کرده وفردا بعد از اینکه در مدرسه ظاهر شدند ، شهید سلاح گفت که به شهر میرود تا با خود وسایلی را که لازم دارد تهیه کرده وهفته بعد به روستا برای تدریس باز گردد.
اما روستای پایگلان دیگر هیچگاه وی را به عنوان معلم ندید چرا که هفته بعد اولین اعتصابات معلمین مریوان آغاز و وی به دلیل مخالفت با حکومت جمهوری اسلامی بعد از سر نگونی شاه به صف فداییان ( پیش مرگه) پیوست وجان خویش را برای اعتقادات آزادی خواهانه اش و آزادی مردم ایران به ویژه ملت کرد از چنگال مر تجعین فدا ساخت .
آنشب با اینکه به سوی خانه می رفتم اما افکار متناقضی را با خود به همراه می بردم برای من مشکل هویت پیش آمده بود که چندین سال به طول کشید تا از آن خلاص شدم . باید با گدشته خویش بر خورد می کردم وبه سوئالات فراوانی پاسخ میدادم که خودبه تنهایی قادر به پاسخ دادن به آنها نبودم وبا آینکه همیشه من از کمبود دوست آگاهی که به من نزدیک باشد رنج می بردم براساس عادت به کتاب روی آوردم و فکر می کردم که راه درست را نیز پیدا کرده ام.در آن شرایط انقلابی دیگر ترس معنا نداشت وتقریبا" همه چیز خصوصا" ان مواردی که همیشه تابو بود به شکل علنی مطرح میشد. ادامه دارد...

Keine Kommentare: