Montag, 20. Oktober 2008

قسمت نهم

قد بلند شهید باسط به همراه چشمانی نافذ که در میا نه یکی از چشمانش نقطه ای کوچک و قرمز رنگ همچون نشانه ای می درخشید همیشه آشنا بود وخنده صمیمی اش هیچگاه از لبا نش دور نمیگشت وجوانمردی از خصوصیات ویژه اش و ادای رسم دوستی ورفقات را امری عادی به حساب می آورد آشنایی ما به سال ١٣٥٥ باز می گشت هنگامی که من به همراه تقریبا" ٤٣ نفر از سپاهیان دانش که همگی کرد بودیم در گرگان به خدمت آموزشی روان شدیم .این تعداد بیشتر از شهرهای بانه ،سقز،مریوان ،بیجار وسنندج بودند .کرد بودن ما تنها دلیلی بود که ما را به هم نزدیک می کرد که البته چند نفری نیز ازهم شهری های من بودند .م
غروبهای گرم تابستان دوران آموزشی در زیر درختان سرسبز محوطه پادگان گرگان که به تاریکی می گرایید ما را وا می داشت که خستگی روز و فرامین تحقیر آمیز فرماندهان ارتش را با خواندن ترانه ها ورقص کردی به فراموشی سپرده و خود را فارغ از آنچه که فردا در انتظار ما بود برهانیم.دوران شش ماهه به سختی سپری شد وما بعد از خداحافظی از همدیگر بریدیم وتا تابستان آینده همدیگر را ندید یم .تابستان ١٣٥٦ طبق برنامه رسمی آموزش وپرورش ما را به مدت یک ماه وآنهم در گرمای طاقت فرسا برای آموزشی مجدد در پاگان زنجان گرد هم آوردند در اینجا بود که ما ٤٣ نفر بدون اینکه افرادی دیگری کنار ما باشند بر خلاف پادگان گرگان که بیش از هزار نفر بودیم ، در محل دژبانی شهر در زیر دو چادر بزرگ جای دادند .م
اتحادی عجیبی که ما را به هم نزدیک کرده بود موجب بروز دو حادثه شد که علاوه بر خنده خود گواه آن بود که مشکلات ما کردها چگونه آشکار می شد از آنجا که شهید باسط قد بلندی داشت ودر صف اول قرار داشت قدم های اول را باید وی بر می داشت.مورد اول برنامه روزانه ما در محیط بسته دژبانی بود افسر ضد اطلاعات فرمانده ما که نه ما ونه او همدیگر را جدی نمی گرفتیم وامیدوار بوکه زودتر از دست ما خلاص شود مانند هر روز ما را به صف کرد تا نیم ساعتی ما را ورزش بدهد ما که غرولند میکردیم وحوصله ورزش را نیز نداشتیم چرا که مدت ١٠ ماه را در روستا ها بجز حاظر شدن در کلاس درس وآنهم در زمستانهای سرد روستاهای زنجان وزیر کرسی ها و یا کنار بخاری های داغ گذرانده و کار دیگری را انجام نداده بودیم .م
افسر فرمانده که نا سزا می گفت واز دست ما عصبانی بود همچنان فرمان می داد ومی گفت که ارتش خیلی ها را آدم کرده است که یکباره من با صدایی بلند گفتم :"از ارتش اش چه دیدیم تا از ورزش ببینیم ".م
افسر فرمانده نگاه چپی به من انداخت وبا صدایی آمرانه به من پاسخ داد :م
"به خاطر این گونه حرفها خیلی ها سرشان را به باد دادند".همگی ما ساکت شدیم و وی بعد از چند دقیقه فرمان آزاد داد وما را برای مدتی به استراحت فرستاد . م
فرمانده در آن هوای گرم تابستان ما را به دسته های ٩ نفره تقسیم کرد وهر گروهی را به کاری مشغول داشت ودستور اکید داد که هیچ گروهی در گروه دیگری ادغام نشود وخود در زیر سایه درختی به خواب غیلوله فرو رفت ودیگر متوجه ما نبود . تنها گروهی که تمرین رژه می کرد گروه شهید باسط بود که یکی از بچه ها که منصور نام داشت و پسر بسیار شوخ واهل سقز بود که بعدها شنیدم که به حزب دمکرات پیوسته است ویادش گرامی باد فرماندهی آن گروه نه نفره را به عنوان شوخی کردن در دست گرفته بود .ما ها که در جاهای پراکنده نشسته بودیم تنها میدیدیم که گروه مذبور هنگام مارش از خنده روده بر می شوندوخودرا بر روی زمین میانداختند ودوباره بلند می شدند وهمان کار را می کردند ومی خندیدند .کار آنها برای ما که بی حوصله شده بودیم بسیار جالب بود وهمگی ما ٤٣ نفر به آنها پیوستیم وبه آنچه که از جانب منصور گفته می شد عمل می کردیم وغش غش می خندیدیم .منصور به طور مسخره ای فرامین فارسی رژه را به کردی مضحکی ترجمه می کرد که همین امر ما را به خنده وا میداشت .از جمله به جای در جا به کردی می گفت :" له جیه هل قوله ن" ویا اینکه عقب گرد را " به قنه و هه ل گرن" و خبردار را" قیتاو قیت" وهمینطور ادامه میداد وشهید باسط در جلو ما همه قرار داشت به خوبی آنرا انجام وما نیز پیروی می کردیم .در این هنگام به دلیل خنده های ما فرمانده از خواب بیدار شد وهنگامی که متوجه شد ما علاوه براینکه تقسیم بندی را رعایت نکرده ایم ومی خندیم به جانب ما آمد و مجبور شدیم که به کار خود پایان دهیم .م
اتفاق دوم در میان اتفاقات یک ماهه فردای شبی بود که ما بجای راءس ساعت نه شب که باید در دوچادر نزدیک به هم می خوابیدیم هنوز نخوابیده بودیم وچراغها روشن و هر کس به کاری مشغول بود برخی کارت بازی می کردند برخی دیگر لباسهایشان را مرتب ویا پارگی ها را می دوختندوکفشها را واکس می زدند ویا اینکه شوخی می کردند.ساعت از٢١ شب گذشته بود افسر کشیک دژبانی که مردی تنومند بود به طرف ما آمد ودستور داد که ما بخوابیم ورفت بعد از نیم ساعتی که ما هنوز نخوابیده بودیم دوباره باز گشت وبا صدای بلند گفت پدر سوخته ها بخوابید .وما را مجبور کرد که چراغ ها را خاموش کنیم وبخوابیم .فردای آن روز افسر فرمانده ضد اطلاعات مانند همیشه راس ساعت ٧ به سراغ ما آمد وما طبق معمول در مقابل چادر صف کشیده وبا حضور فرمانده خبر دار ایستاده بودیم وفرمانده سئوال کرد که آیا اتفاقی دیشب نیافتاده است ؟م
که از میان ما یکی با صدای بلند گفت چرا قربان دیشب افسر کشیک دژبان به ما فحش ناموسی داده است که ما چرا نمی خوابیم .با شنیدن این حرف فرمانده ما بادی به غبغب انداخت وگفت شما صبر کنید تا من بر گردموبا خود می گفت :" پدر سوخته غلط کرده است" وبه طرف دفتر دژبانی راه افتاد و ما همینطور منتظر بودیم. صدای بلند نا مفهوم دو افسر را در دفتر دژبانی که نزیک ٥٠ متری با ما فاصله داشت از دور می شنویدیم.وبعد از چند دقیقه ای فرمانده ما از دفتر خارج شد وداد زد کسی که گفت دیشب به ما فحش ناموسی داده اند به طرف من بیاید .در این میان ما همگی به همدیگر نگاه کرده وتصمیم سریع گرفتیم که به عنوان شاهد همگی برویم وشهید باسط در صف اول راه افتاد .فرمانده خشمگین دادزد وما را ایست داد وخود به طرف ما آمد وگفت لازم نیست همه بیایند چه کسی گفت که دیشب به ما فحش ناموسی داده اند جلو بیاید سکوت عجیبی بر ما حاکم شدوما از معرفی همکار خود که سنندجی بود خودداری می کردیم .بعد از لحظه ای او خود به حرف آمد وگفت : من بودم .م
فرمانده پرسید ؟
افسر دژبانی دیشب چه فحشی داد ؟
دوست سنندجی ما گفت :او به ما گفت پدر سوخته ها بخوابید.
افسر فرمانده که از خشم ، گونه هایش از خون قرمز شده بود فریاد زد :
آخر پدر سوخته " پدر سوخته هم فحش ناموسی است " که صدای خنده ما همگی بلند شد وسریع خود را نگه داشتیم که خوشبختانه آنروز به خیر گذشت وما آن یک ماه را نیز به سر آوردیم دوستان ٤٣ نفره با خوشحالی از هم جدا شدیم .ابتدا به مرخصی وسپس به روستاهای زنجان برای انجام وظیفه باز گشتیم .م
آری من شهید باسط را از آن دوران می شناختم وامروز نیز در نیمه اول دی ماه سال ٥٧ در کنار هم به صفوف انقلاب پیوسته بودیم .شب را در منزل آنها بسر بردیم وبا یادآوری خاطرات گذشته لحظات را سپری کردیم وتا نیمه های شب بیدار بودیم وبعد بخواب رفتیم .
فردا که از خواب بیدار شدیم پس از شستن دست ورو وجمع شدن به دور صفره پهن شده که صاحب خانه در چیدن آن سنگ تمام گذاشته بود وما را سپاسگذار خود کرده، به خوردن صبحانه مشغول شدیم .پدر شهید باسط به سخن آمد که مردمی که دیروز از سنندج راه افتاده اند هنوز به اینجا نرسیده اند وماشینهای آنها در گردنه منتهی به شهر بانه در برف گیر کرده اند وبه نظر می رسد که یک یا دونفر نیز از آنها بدلیل سرما جان خویش را باخته اند.آنزمان از تلفن همراه خبری نبود .اتوبوس وماشینهایی که از سنندج به طرف بانه می آمدند از کنار شهر سقز وفاصله ٦٠ کیلومتری سقز- بانه را باید از میان کوهستان ها می گذشتند. برف شدید از روز قبل همچنان به شدت می بارید و ارتفاع خود را بر سطح جاده های خاکی استان کردستان وکوهها بیشتر وبیشتر میکرد وراندن وحرکت وسائط نقلیه را کندتر می نمود. بیشتر از ٥٠ ماشینی که بدنبال هم مانند کاروان در راه بودند در نیمه راه گردنه معروف بانه از حرکت باز ماندند وتاریکی شب بر همه جا چیره گشته بود .سرمای زیرصفر وخستگی مفرط آنها را تحت فشار قرار داده وتنها روحیه فداکارا نه شان بود که آنها را امیدوار می ساخت برخی از آنها که به همراه خویش لباس گرمی نیاورده بودند غافلگیر شده بودند وهمگی هر آنچه را در دسترس داشتند با همدیگر تقدیم می کردند وامید خویش را به باز شدن جاده هاورسییدن نیروی کمکی دوخته بودند که از آن خبری نبود ساعتها به آن صورت می گذشت وآسمان برفی همچنان با باد سوز ناک که در اطراف ماشینها می پیچید زوزه میکشید که دو نفر از آنها تصمیم می گیرند که برای آوردن کمک خودرا به سر بالایی گردنه رسانده وبه سوی شهر که هنوز تقریبا"بیست کیلومتری فاصله داشت برسانند که در اینراه یکی از آندو که کارگری زحمت کش از هواداران سازمان چریک های فدایی خلق بود ، جان خویش را بر سر این کار می گذارد ودومی به مردمی می رسد که نگران از جانب شهر به دلیل تأ خیر ونرسیدن مهمانان سنندجی به سوی آنها در حرکت بودند.م
آنها فرد مذبور را که دیگر رمقی در جان نداشت به سرعت گرم پوشاندند و از اتفاق افتاده در پشت گردنه آگاه شدند .هوادیگر روشن شده بود وبارش برف رو به آهستگی می گذاشت خبر حضور مهمانان سنندجی در آنسوی گردنه که به کمک احتیاج داشتند به سرعت همچون برق در سطح شهر پیچید ومردم با شتاب واز جان گذشتگی هر آنچه را لازم بود از جمله لباس گرم وخرما ونان ونوشیدنی گرم را فراهم آورده وباستفاده از هر وسیله نقلیه رو باز وبسته به راه افتادند .مردانی که کلاه های گرم بر سرو جورابهای پشمین وبلند پوزوانه را برپای خویش تا زانو پوشانده بودند را می دیدی که بر روی کامیونها ، در حالیکه سوز سرما بر سر وصورت هایشان تازیانه می زد، با دستی تعادل خویش را حفظ و با دست دیگر بیل و کلنگهایی را برای باز کردن جاده به همرا داشتندو با صدایی خروشان از مقابل سیل جمعیتی که برای استقبال از حمایت کنندگان سنندجی در خیابانها ایستاده بودند با سرعت می گذشتند.م
بروز آن پدیده همانند فیلمی مهیج ،که باز گو کردن آن صحنه ها بسیار دشوار است را به نمایش می گذاشت و تنها می توان در تصاویری از نقاشی های انقلابات مردم فرانسه ویا روسیه سراغ آن را گرفت . در آن لحظات انسان در می بابد ،هنگامی که انسانها به کمک همدیگر می شتابند نیروی عظیم مردم چه بی محابا می نمایدوچه استعدای فراونی برای خلق ادامه زندگی متساعد می گردد .در آن حالت بر انبوه جمعیت هر لحظه اضافه می شد وبا بی قراری در مسیر عبور به شعار دادن وگره کردن مشتهای خویش در هوا خشم خود را نثار حکومت می کردند.یگان ژاندارمری شهر در هیچ نقطه ای دیده نمی شد.مدت زیادی طول نکشید که نیروهای کمکی به محل حادثه رسیدند.مردمی که شب گذشته را در آن طوفان برف وسرما تا روشن شدن هوا در انتظار نشسته بودند خود نیز اقدام به طی نمودن سربالایی گردنه کرده ودر یک آن با دیدن هم وطنان خویش که به کمک آنها شتافته بودند،موج شوق وخوشحالی وپیروزی بر شب سیاه وسرد چیره شد ، با اینکه برای اولین باربود که با هم آشنا می شدند همدیگررا در آغوش کشیدند وبه کمک آنها به طرف ماشینها راهنمایی شدند میانشان لباس وغدا تقسیم کردند .بسیار طول نکشید که خستگی شب گذشته را به فراموشی سپردند وبه خواندن ودادن شعارها پرداختند .با رسیدن اولین ماشین حامل آنها به سیل جمعیت تظاهر کننده در سطح شهر سرود های ای رقیب وکس نه له کورد مردوه با صدای بلند تمامی فضای تظاهرات را در بر گرفت .وتقریبا" همگی آنها به همراه آقای مفتی زاده وآخوند صفدری وتنی چند از مبارزان سیاسی آزاد شده از زندانهاو دیگر بزرگان شهر سنندج از ماشینها پایین آمدند وبه مردم پیوستند.
شیخ جلال با تنی چند از نام آوران شهر بانه با صمیمیت به آنان غیر مقدم گفتند وآنها را دعوت کردند که آگر میل دارند تا به خانه های مورد نظر برای رفع خستگی هدایت شوند، که امتناع کرده و خواستند تا در تظاهرات شرکت کنند .م
تظاهرات کنندگان از میان خیابانهای تنگ وگاه فراخ شهرمی گذشتند ودر دست خویش پلاکارتهای مختلفی که اغلب با رنگ سرخ به فارسی وکردی نوشته بودند را حمل می کردند وبا دادن شعارهای آزادی طلبانه ملی ملت کرد فضایی از شعف وپیروزی را ساخته بودند نیروی جوان شهر ،دختران بشاش وسرکش با لباسهای رنگین کردی که بر روی آن کاپشنهای سبز آمریکایی پوشانده بودند بهمراه پسران پر جرأت و انقلابی همچون شکفتن گلهای سرخی در میان جمعیت خود نمایی می کرد.آن گلهای سرخی که در تمامی اعتراضات شهرهای کردستان از فردای پیروزی انقلاب در صف مقم مبارزه برای احقاق حقوق ملت کرد به همراه دیگر اقشار اجتماعی قرار گرفت وبا شعارهای وچپ وکمونیستی با دیگران هم آوایی میکردند .تا آن هنگام اختلافی میان شرکت کنندگان برسر نوع شعارها وجودنداشت وهمگی شعار اتحاد اتحاد را سرلوحه خویش قرار داده بودند .اما ناگهان همه چیز به هم خورد در کنار من مشت محکمی بر سر دوست کنار من که باهم شعار آزادی ،برابری حکومت کارگری را می دادیم فرود آمد ومن که با تعجب به حرکت آخوندی که با خشم فراوان این کار را کرده بود نگاه می کردم روبرو شدم او کسی جز آخوند صفدری نبود که برای اولین بار وی را می دیدم که مشت دوم را حواله سر من میکرد وهمزمان در پاسخ شعار ما که می گفتیم آزادی ،برابری حکومت کارگری ، فریاد می زد که برادری برابری ،حکومت عدل علی،سر خود را کنار کشیدم تا از ضربه مشتش در امان باشم ودنبال ما که اکنون قدم هایمان را بلندتر کرده بودیم راه افتاده بود ودر میان راه به کسان دیگری حمله می کرد.امروز بعد از بیست وهشت سال دیگر آشکار شده است که منظور از عدل علی چه بوده است .همان دستانی که بر سر ما جوانان از جانب صفدری فرود آمد .بعدها ماشه های تفنگها را فشردند و سینه رفقای ما را که تنها به ابراز عقیده البته مخالف عقیده روحانیان حاکم بود هدف قرار دادند .آنها هیچگاه به ما فرصت ندادند که در جریان عمل در کنار مردم با فرصت پیش آمده از پیروزی انقلاب یعنی ظهور خورشید آزادی و دمکراسی عقاید خود را به محک آزمایش عمومی قرار دهیم، بلکه آنها که در اساس با آزادی ودمکراسی مخالف بودند وبه قدرتی که اکثریت مردم مذهبی کم آگاه ملت فارس در عین حال طرفدار آزادی در اختیارشان گذاشته بودند خیانت کردند می دانستند که اگر ما سیاست هایمان را اصلاح کنیم .دیگر جایی برای عرض اندام مرتجعیین باقی نمی ماند، به ضرر آنها در قدرت تمام می شد و از نظر آنهابهتر بود که ما را حذف فیزیکی می کردند. طرفدارا ن مفتی زاده وصفدری حریم احترام به میز بان را شکستند ونظم اعتراضات را در هم ریختند ومردم که از این حادثه دلسرد شده بودند ،به سوی مسجد بزرگ شهر به راه افتادند تا به ختم تظاهرات نقطه ای بگذارند . صفدری ومفتی زاده در سخنرانی هایی که کردند شدیدا"به دادن شعارهای غیر اسلامی (نه تنها کمونیستی )اعتراض نمودند .م
وی در جمله ای چنین گفت:" اگر ما میدانیستم با دادن شعارهای غیر اسلامی وکمو نیستی از ما استقبال می شوددهیچگاه تن به این سفر نمی دادیم ". در این میان شیخ جلال به پشت بلند گو رفت وسعی کرد که به خاطر وحدت مرد م از جو تشدت حاصل شده بکاهد. سخنرانان دیگر از مبارزه مردم کرد برای آزدی ملت خویش صحبت کردند ومسیر جو ناخشنود را شکستند ویکی از آنان سخنی گفت که تا به امروز هنوز در گوشم صدا می کند او گفت:"ملت کرد از نظر جنگجویی همانطوری که در تاریخ آمده است بسار شجاع هست اما تا به امروز از نظر سیاسی بسیار ضعیف عمل کرده است توسل به اسلحه وخشونت برای حل مسایل سیاسی راه به جایی نمیبرد ومحکوم به شکست است بیایم خودرا آموزش سیاسی بدهیم ." بدنبال خواندن چند شعر و سرود در صحن مسجد به نشست آنروز پایان داده شد ومردم بانه مهمانان خویش را برای پذیرایی به خانه های خویش بردند .در آن روز ماهیت واقعی مفتی زاده آشکارتر ومیان نیروهای دمکرات که همراهی وی را کرده بودند نیز با وی فاصله عمیق تر میشد .م
برای نسل جوان،دمکراتهاووزندانیان سیاسی چپ آزاد شده کردمفتی زاده دیگر فردی که قابلیت رهبری جنبش را بتواند به پیش ببرد از دست می داد.او دیگر رهبری شایسته با آن شرایط برای ملت کرد نبود . بعدها نقش اختلاف افکنی وی که قصد تشکیل حکومت اسلامی برای کردستان ایران را نیز داشت آشکارتر گشت . نیمه دوم دی ماه اینگونه آغاز شده بود ودر کنار حادثه بانه ،در شهر مریوان مردم نا آرام با نیروی های امنیتی شهر در گیر شده بودند.ادامه دارد...م

Keine Kommentare: