Sonntag, 19. Oktober 2008

قسمت سیزده هم باز گشت به مریوان وپایان بخش اول

در مسجد خواب راحتی نداشته و در آن زمستان سرد بدونه اینکه وسیله گرمی داشته باشیم تا بر روی خود بیندازیم به خواب کوتاهی فرو رفتیم و صبح زود با روشن شدن هوا از خواب بیدار شدیم و با تشکر از جوانانی که به ما محل اقامت داده بودند ،از مسجد خارج شده وراه افتادیم . مهندس راننده ما ،من وپسر عمویم را ابتدا به منزل خویشاوندانش در یکی از محله های تهران برد. این محله قدیمی شهر تهران در آن روز بیست ودوم بهمن 57 به طرز عجیبی سنگر بندی شده بودوبا اینکه هواسرد بود پنجره خانه ها باز ودر کنار سنگرها کوکتل مولوتف ،صابون و مواد آتش زا به طور چشمگیری دیده می شد. مردم زیادی که اسلحه های یوزی وژ- س را حمل می کردند در کنار سنگر ها ایستاده بودند.موزیک انقلابی به همرا ه زمزمه سرودهای انقلابی از سوی جوانان محله برای من تازگی داشت و احساس مرا به دنیای شیرین آزادی ،پرواز می داد. در حین صرف صبحانه ،صاحبخانه از حوادث بیست ویکم بهمن وحمله مردم به پادگان جی اگر اشتباه نکنم سخن می گفت و چگونگی هجوم مردم به درون پادگان را باز گویی می کرد .م
در آن روز تمام اسلحه های درون پادگان به دست مردم افتاده بود .ما با اینکه از شنیدن تعریف شجاعت مردم در بدست گرفتن قدرت حکومتی در دست خویش ،سیر نمی شدیم اما باید به منزل یکی دیگر از اقوام مان میرفتیم که در محله تهران پارس زندگی می کرد.م
من و پسر عمویم تاکسی را که از کنار ما می گذشت نگه داشته و با دادن آدرس به طرف هدف مورد نظر به راه افتادیم . در امتداد خیابانی که از آن عبور می کردیم روحانی را دیدیم که بر روی وانت باری با در دست داشتن بلند گویی از مردم می خواست که اسلحه هایی را که در اختیار دارند و بدونه اجازه حمل می کنند به مساجد محلات خویش تحویل دهندو دائما" این جمله را تکرار می کرد.م
من در آن هنگام هیچ گاه خود را سر زنش نمی کردم که چرا به تهران آمده ام ؟ برای من همه چیز تازگی داشت ،تازه تر از هر آنچه که در کتابها راجع به انقلابات خوانده بودم . همه به همدیگر لبخند می زدند و هنوز هیچ جریانی در مقابل همدیگر قرار نگرفته بود وروحانیان چاقو های تنفر را تیز نکرده بودند ،بهتر است گفته شود که شمشیر های برهنه را هنوز از رو نبسته بودند. فکر می کردند همه چیز بر وفق مراد آنان خواهند گذشت .م
در حین اینکه تاکسی به پیمودن مسیر ادامه می دادمن برای خود تجسم می کرد م که در مریوان نیز ،وضع بر این منوال است و مشتاقانه ساعت شماری می کردم که بر گردم .فکر می کردم همه چیز تمام شده است . حکومت شاه سرنگون و حکومت جدید همان چیزی است که ما می خواستیم . پسر عمویم با اشاره دست راننده تاکسی را متوجه کرد که باید نگه دارد .تاکسی ترمزی کرد و ما با پرداختن پول از آن پیاده شدیم .م
به طرف خانه ی مورد نظر راه افتادیم و با به صدا در آوردن زنگ خانه بعد از چند لحظه ای درب باز شد و اشنایان خود را در بغل گرفتیم .در آنجا نیز صحبت از پیروزی انقلاب بود و تمامی بعد ازظهر را در آنجا گذراندیم .م
آنروز بیست وسوم بهمن ماه بود.در اخبار ی که از رادیو پخش می شد . از حضور دفتر فداییان خلق در دانشکده فنی سخن به میان آمد و تصمیم گرفتم که فردا قبل از اینکه به مریوان بر گردم ابتدا سری به دانشگاه تهران بزنم .اتوبوس مریوان اغلب بعد از ظهر حدود ساعت شش حرکت می کرد و من می توانستم تا آن هنگام از زمان استفاده کنم .م
در منزلی که شب را به سر می بردم ناگهان صدای تیر اندازی از بیرون به گوش می رسید. مرد صاحب خانه از ما خواست که بر روی بام ساختمان ٥ طبقه برویم تا بتوانیم بیرون را بهتر ببینیم . هنگام بالا رفتن از پله ،همسایگان دیگری نیز که اسلحه در دست داشتند در راه بودند و خود نشان می داد که همگی آنان هنوز اسلحه های خود را تحویل نداده اند. سخن از حمله مامورین ساواک و طرفداران شاه به شهر بود که هنوز تسلیم نشده و در حال جنگ و گریز بودند .م
به روی پشت بام که رسیدیم در آسمان کدر تهران گلوله های سرخ رنگ بود که با صدای مهیبی شلیک می شدند .م
در تاریکی پشت بام مردم بسیار به هم نزدیک بودند و احساس یکی بودن را در چشمایشان می دیدی. در ان لحظه پیش بینی اینکه شلیک گلوله ها ماندنی خواهد بود را نمی کردم و به راستی تا به امروز نیز پایان نگرفته است . م
مردم علاقه عجیبی به اسلحه داشتند و آنرا از زمین بر داشته بودند و زمین گذاشتن آن دیگر چندان آسان نمی نمود.
مدتی به همین صورت گذشت و با آرام گرفتن صدای گلوله ها به خانه های خود باز گشتند.م
فردا با روشن شدن روز و بعد از صرف صبحانه و خداحافظی از همگی من و پسر عمویم آنجا را ترک کردیم و به طرف دانشگاه تهران راه افتادیم . دانشگاه بسیار شلوغ به نظر می رسید. جوانان بسیاری مسلح و غیر مسلح در راه بودند. در میان راه که به طرف دانشگاه فنی می رفتم به یکباره به دوستی از دوران سپاهی برخورد کردم به نام بهمن خ که همدیگر را در آغوش گرفتیم .م
- سلام رضا ،دوست خوبم
- بهمن تو اینجا چکار می کنی
- می بینی که من مسلح هستم و از سازمان فداییان حمایت می کنم .پاسخ بهمن با خنده خوشحالی همراه بود و من که از دیدن وی همان احساسی را داشتم که وی به چریک ها داشت به ناگهان به یاد حادثه ای افتادم که در دوران سپاهی در پادگان گرگان حین دوران آموزشی اتفاق افتاده بود.پیش خود گفتم پس بهمن از همان هنگام یعنی سال ١٣٥٥و شاید هم زودتر مخالف حکومت شاه بود.م
آنروز من که مسئول آسایشگاه بودم را به خاطر می آوردم ،به خاطر اینکه گزارش دعوای دو نفر را که هم دوره هایم خواهش کرده بودند سخنی راجع به آن به افسر فرمانده گروهان به نام معصومی ندهم و آندو خود تضمین داده بودند چیزی از دعوا تعریف نکنند، ناگهان به دفتر فرماندهی خوانده شدم.م
طرفین دعوی در آنجا حاظر بودند و به همراه افسر وظیفه دیگری همگی در کنار هم خبر دار ایستاده بودیم .
فرمانده گروهان با صورتی استخوانی و با قیافه همیشه عبوس در جلوی ما در حال قدم زدن بود که ناگهان در مقابل من بر گشت و با صدای خشمگینی فریاد زد که:م
- چرا گزارش دعوا را نداده ای
من که انتظار اتفاق ناخوشی را پیش بینی می کردم نگاهی به سپاهی از شهر رشت که قسمت زیر چشم چپش کبود شده بود انداختم و مسلم می دانستم که وی خود گزارش داده است،در عین حال که خبر دار ایستاده بودم و دستهایم به طرفین بدنم محکم چسبیده نگه داشته بودم پاسخ دادم :م
- آنها با هم آشتی کردند.
ناگهان دست فرمانده بالا رفت و چنان سیلی به گونه چپ من وارد ساخت که نزدیک بود تعادلم به هم بخورد با زحمت فراوان خود را نگه داشتم. ولی دنیا در نظرم تیره وتار شده بود.م
فرمانده گروهان سپس ادامه داد که ترا از مسئولیت گروهان عزل می کنم و این کار را نیز کرد از این موضوع تا حدودی احساس آرامش به من دست داد که دیگر مسئول نیستم .همینکه مرا از دفتر بیرون کرد هنوز چند قدمی دور نشده بودم که بهمن خ که بچه تهران بود مرا صدا کرد.م
وی از تمام جریانات خبر داشت چشمان تیز بینش در پشت عینک ذره بینی اش را که نشان از کنجکاوی بود به من دوخت و مرا دعوت کرد به زیر سایه درختی برویم و پاکتی را که به همرا خود آورده بود باز کرد و مرا به خوردن آلو بالوی سرخ رنگی دعوت کرد.و به دلجویی من پرداخت:م
- نگران نباش و بهتر است که همه چیز را فراموش کنی .م
در جواب بهمن مقداری از وضعیت پیش آمده و اینکه من به گفته آندو اطمینان داشتم ولی یکی از آندو خود گزارش داد را گلایه کردم و تا پاسی از روز گذشته راجع به آن موضوع با همدیگر سخن گفتیم .بعد از پایان خدمت سربازی این اولین باری بود که بهمن خ را در دانشگاه تهران می دیدم و مطمئن شدم که وی از همان زمان هوادار سازمان بود.
در آن لحظه که همه چیز به سرعت می گذشت من از وی خداحافظی کردم و با پسر عمویم به جلوی دانشکده فنی که فداییان آنرا اشغال کرده بودند رفتیم .م
محیط عجیبی بود جوانان بسیاری در آنجا گرد آمده بودند و سرودهای مختلفی را دسته جمعی می خواندند.هر از چند گاه افرادی با نقاب سیاه از ساختمان خارج می شدند و با دادن شعار و خواندن نوشته ای به تهیج و التهاب مردم دامن می زدند.همه آنها که در بیرون نشسته بودند احساس غرور و سر بلندی می کردند.تراکتها و نوشته های فراوانی توضیع می شد و چند تایی را من نیز دریافت کردم .م
در آن لحظه به تنها چیزی فکر نمی کردم اشغال دانشکده ها بود که مجاهدین نیز قسمت دیگری را در دست گرفته بودند . گرو ه های مختلف و جریانات سیاسی گوناگونی در حال شکل گیری وجا معه سیاسی ایران در حال دگر کونی و رنگارنگ شدن بودواز شیوه تک حزبی خارج می شد. م
در آن ازدحام جمعیت و جنب وجوش مردم متوجه گذشت زمان نمی شدم . تقریبا" ساعت ٤ بعداز ظهر بود و به پسر عمویم پیشنهاد دادم که به ترمینال غرب برویم .چرا که من می خواستم هر چه زودتر به مریوان برگردم و شرایط جدید را در آنجا دنبال کنم.م
ما به ترمینال رفته و من بعد از در آغوش گرفتن پسر عمویم سوار اتبوس شده واز وی خداحافظی کردم .از آن روز نزدیک به سی سال می گذرد ومن دیگر وی را ندیدم فقط می دانم که زنده است .م
با حرکت اتوبوس وبه دلیل کوتاه بودن روز و تاریکی هوا خستگی فراوانی مرا در بر گر فته بود . روزهای نا معلوم و بد گمان قبل از پیروزی انقلاب مرا رها ساخته و احساس آرامش به من دست داده و برای مدت کوتاهی به خواب رفتم. اتوبوس حامل من به سوی مریوان و حوادث بعدی ،در حال حر کت بود.م

Keine Kommentare: