Montag, 20. Oktober 2008

قسمت هفتم

به این نکته باید اذعان داشت که در آنزمان من وبسیاری از همفکرانم بسیار زود دفاع از مفهوم آزادی را به شکل عام به فراموشی سپردیم ودر مسیر انقلابی شدن گام بر می گذاشتیم .این را نیز باید روشن ساخت نه اینکه ما به دنبال آزادی نبودیم اما هر کس آزادی را ازمنظر دید خویش میدید ودر آنزمان توجه به آزادی دیگران بی اهمیت جلوه می کرد.م
حکایت مولوی در مورد ما در آنزمان بسیار صدق می کرد که کسی که آزادی را احساس نکرده باشد ودر محیطی آزاد رشد نکرده باشد هنگامی که آزادی را می خواهد تعریف کند، انطوری که خود درک می کند و نه آنطوری که آزادی معنا می شود بیان می دارد ومن حتی عشق وعاشقی را نیز به دور دستها سپردم .هیچ چیز برای من در آنزمان بجز انقلابی بودن وشهادت با ارزشتر نبود . م
باری تحت تأ ثیر اعتراضات گسترده وبدست افتادن اعلامیه های چریکهای فدایی خلق به خط مشی آنان نزدیک ونزدیکتر شدم وفکر تشکیل هسته های فدایی که بیشتر در همان تراکتهایی که پخش شده بود ، داده می شد مرا بر این وا داشت که افرادی که با من هم عقیده بودند برای تشکیل این هسته جلب کنم واولین کسی را که من با وی این مسئله مطرح کردم م ال بود که انگاری خود او منتظر این لحظه بود و با آن موافقت کرد بعدها متوجه شدم که وی کسان دیگری را می شناسد اما وی در یک هسته با آنان نبودو اگر هم بود ارتباطی یک طرفه واز بالا به پایین بود.سازمان چریک های فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق در آنزمان تنها سازمانهایی بودند که اعلامیه هایشان به طور گسترده پخش می شد .از کومله ویا دمکرات در سطح شهر مریوان به عنوان سازمانهای فعال خبری نبود وحزب توده که اعلامیه هایش پخش می شد به دلیل مسایل اتفاق افتاده در نهضت ملی شدن نفت ودفاعش از اصلاحات ارضی از آن به نام خائن نام برده می شد که من علاقه ای به ان نداشتم .در کنار این اعلامیه ها ، نوشته ی دیگری نیز پخش می گردید که شفق سرخ نام داشت که به شخصی اگر اشتباه نکنم به نام نهاوندی تعلق داشت که وی را به دست داشتن با ساواک متهم می کردند و گویا از بریدگان حزب توده بود وشایع بود که در جاده کامیاران ماشین پر از اعلامیه های شفق سرخ را ژاندرمری متوقف کرده اما چون بعدا" متوجه شده اند که طرف ساواکی است با همان اعلامیه ها آزاد می شود . در عین حال سران شفق سرخ برای یار گیری نیز از جمله به مریوان آمده بودندو شاید هم نیامده بودند وهمان ساواک مریوان بود که قصد داشت تا از این طریق میان انقلابیون تفرقه بی اندازد. که البته من خود کسی را ندیدم اما یکی از جوانان شهر به بعضی از ما می گفت که کسانی که مایل هستند تا برای مبارزه با رژیم شاهنشاهی آموزش ببیند قرار است که در خارج از شهر گرد هم جمع شوند وشخصی از همین شفق سرخیها حاظر است که این کار را به آنان بیاموزد، که بسیاری از ما ماهیت شفق سرخی ها را شناخته بودیم از جمله من از طریق پسر عمویی که داشتم وخود زندانی سیاسی در سال 1352 بود آگاهی بیشتری راجع به شفق سرخ حاصل کرده بودم وبه بقیه نیز هشدار دادم وکسی از ما به دام این افراد نیافتاد .م
آنچه که مرا به "سچفخا " ( خلاصه نام سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در آنزمان) بیشتر نزدیک می کرد در واقع فداکاریهای جانبازانه شان واینکه برای طبقه کارگر جان خود را فدا می کردند و بدون ترس به نیروهای پلیس با اسلحه یورش می بردند،بود. علاوه بر آن مارکسیست /لنینیست نیز بودتد .در یک کلام انقلابگیری را انتخاب کردم .کار تشکیل هسته فدایی در حال شکل گیری بود وما حدودا به پنج نفر میرسیدیم که سه نفر دیکر را م ال معرفی کرد و یکی از آن دو شهید مجید عزیزی ودومی عطا منوچهری بود که سالهاست از وی خبری ندارم. در آن زمان ما نشستی را در منزلی روبروی بانک ملی صورت دادیم که بیشتر در مورد فعالیت در سطح شهر بود واینکه چگونه به تبلیغ برای سازمان بپردازیم و چگونه یار گیری بکنیم . در کنار هسته جوان ما بودند هسته های دیگری که در ارتباط نزدیکتری با سچفخا از گذشته تر ارتباط داشتند که برای من هنوز شناخته نبودند.از جمله هسته شهید طهمورث اکبری و هسته م ب که هر دوی آنها بدونه اینکه ارتباط مستقیمی با عبدالرضا کریمی داشته باشند با وی بدلیل اینکه معلم اندو بود تماسهای غیر تشکیلاتی داشتند . شاید بتوان گفت که نقش کریمی در روی آوردن بخشی از دانش آموزان به طرف جنبش فدایی بی تاثیر نبودهاست . هسته ما بر خلاف آن دو گروه دیگر اساسا"هسته ای ماجرا جو نبود ودر واقع ما در شرایط انقلابی به آنها پیوسته بودیم . باید گفت من درک درستی از مشکلات مردم مریوان که بیشتر یک جامعه روستایی ودهقانی بود نداشتم من به همراه دیگر فداییان در سطح شهر نمایندگان قشر شهر نشین بودیم که به مبارزه با حکومت شاهنشاهی روی آورده بودیم .در عوض جریان دیگری که در ارتباط با مبارزه دهقانی مریوان و خود بیشتر از روستازادگان مریوانی بودند در حال شکل گیری بودکه علاوه بر آن در اکثریت بودند. اگر چه هر دوی ما خودرا نمایندگان طبقه کارگر می نامیدیم اما هیچکدام از ما وابسته به چنین طبقه ای از لحاظ اجتماعی نبودیم .م
چند روزی بیشتر از تشکیل هسته ما نگذشته بود که از جانب م.ال به ما خبر رسید که اگر موافق هستیم فردا شب به تبلیغ آرم سچفخا در سطح شهر اقدام کنیم وبرای این کار قرار شد که وی کلیشه ها ورنگ قرمزی را به شکل اسپری تهیه کند. ما به دو گروه دوو سه نفره تقسیم شدیم .وقسمت محله خاکی شهر به من وب ح مربوط شد وهمزمان در سطح شهر گروه های دیگری نیز به این مهم قرار بود بپردازند.شب بعد ب ح به خانه ما آمد وبدونه اینکه پدر ومادرم بفهمند که ما چه برنامه ای داریم در اتاقی تا پاسی از شب بیدار ماندیم وبه مطالعه پرداختیم ساعت حدود یک شب هردوی ما آماده خروج از خانه شدیم . بدلیل سرد بودن هوا لبلس گرم پوشیدیم و جامانه را به دور گردن خود انداخته وبدونه اینکه پدر ومادرم بیدار شوند از خانه خارج شدیم . شهر بسیار آرام بود و ما بسیار محطاطانه به تاریکی کوچه ها خزیدیم ودیوارهای صاف را برای آرم سچفخا بر گزیدیم من کلیشه را بر روی دیوار نگه می داشتم وب ح بر روی آن رنگ می پاشید،که در این حال صای ماشینی از دور شنیده شد و ما مجبور شدیم که خود را در پناه دیواری پنهان کنیم وتا رفع خطر همچنان صدا را در سینه نگه داریم واهسته ب ح به من گفت که ممکن است ماشین شهربانی باشد ،به فکر این بودیم که اگر گیر افتادیم چکار کنیم ؟ برای اینکه با رنگ وکلیشه دستگیر نشویم آنهارا را دور تر از خود قرار دادیم ودر فاصله جدا از یکدیگر خود را در پناه تاریکی دیوارها تا رفع خطر نگه داشتیم . در این هنگام صدای ماشین نزدیکتر وبا سرعت بسیاری از کوچه ای که ما در آن بودیم گذشت حدس ب ح درست بود وجیب متعلق به شهربانی بود وتنها ماشینی بود که به سرعت در سطح شهر می گذشت وگشت میداد. در طی عملیات جیب پلیس چندین بار با همان سرعت از کنار مان گذ شت بدونه اینکه ما را ببیند .ما که متوجه نحوه کشت ان در سطح شهر شده بودیم بدونه ترس به کار خود ادامه دادیم وتنها موقعی که صدای ماشین را می شنویدیم کار خود را قطع می کردیم وخود را در تاریکی پناه می دادیم. کلا" حدود یک ساعتی ا زکار ما گذشته بود وبعد از اتمام ,ما از هم دیگر جدا شدیم وهر کدام از ما به طرف خانه های خود راه افتادیم .م
هنگامی که به منزل رسیدم به آرامی وارد خانه شدم که مادرم از خواب بیدار شد واز من پرسید کجا بودم ومن جواب دادم که با ب ح بیرون رفته بودم او با با ناباوری به من نگاهی کرد واز من خواست که بهتر است در این هنگام شب بیرون نروم و من سرم را به عنوان تایید حرکت دادم و لباسهای بیرون خودرا از تن در آوردم و به زیر لحاف خود را کشیدم وبه آنچه که انجام داده بودیم فکر کردم وبه خواب رفتم .فردای آنروز مقداری زودتر بیدار شدم ومی خواستم عکس العمل رهگذاران و اثر آنچه که انجام داده بودیم را به شکلی در یابم . اولین موردی را که دیدم حاجی ی بود که سطل ابی را در دست داشت وبا پارچه ای خیسی بیهوده مشغول پاک کردن علامت سازمان بر روی دیوار سبز رنگ دیوار منزلش بود وکسانی را که این عمل را به انجام رسانده بودند به فحش وناسزا گرفته بود جز در این مورد با سایر کسانی که بر خورد کردم همه این سئوال را می کردند که این افراد چه کسانی هستند و اینکه مبارزه مسلحانه ممکن است در آینده در این شهر کوچک بر علیه حکومت شاه رخ بدهد را به بحث می گذاشتندو گروه معروف شیرین بهاره ما را به ماجرا جویی متهم می کردند .این آشکار بود ما که این سازمان را نمایندگی می کردیم به طرف مبارزه مسلاحانه وخشونت کشیده می شدیم .
ادامه ذارذ...م

Keine Kommentare: