Montag, 20. Oktober 2008

قسمت دوازدهم

زمانی که وارد کرماشاه شدم ،یکسر به سراغ منزل یکی از برادران پدرم رفتم که در یکی خیابان های بالای شهر زندگی می کرد. یکی از پسران عمویم که تقریبا" یک سال از من بزرگتر است در سال های ٥٠/٥١به مدت ده ماهی ،به جرم فعالیت بر علیه رژیم شاه در زندان به سر برده و مدت کم زندانی بودنش تنها به این دلیل بود که هنوز هجده سال را تمام نکرده بود. م
آنروزها را من به خاطر دارم که روزهای سه شنبه وجمعه نزدیک ساعت ١٢ ظهر خود را به خانواده اش می رساندم وبه همراه آنها پله های طولانی شهربانی کرماشان را طی می کردم تا سر ساعت ،بعد از بازدید بدنی وتحویل دادن بسته های خوراکی وسایر مایحتاج ،پسر عموی خویش را در پشت میله های زندان ملاقات کنم .کمتر اتفاق می افتاد که این کار را انجام ندهم .م
عمویم همیشه این موضوع را تعریف می کرد که وکیل پسر عمویم در زمان شاه به جای دفاع از فرزندش ،در دادگاه از شاه حمایت می کرد وصلاح آزادی فرزندش را اینگونه به مصلحت می دید.م
آن روز از آن روزها قریب به ٥ سالی می گذشت و پسرعموی من در نظر من اگر چه نه ،یک قهرمان اما مانند یک پیش کسوت جلوه می کرد وبه وی اعتماد کامل داشتم.م
هنگام ورود من به آنجا ما همدیگر را در بغل کشیدیم وسر گرم شوخی و گفتن از خاطرات گذشته و حال شدیم وشب را در آنجا به سر بردم .در همان روز در مقابل استانداری شهر که بالاتر از خانه آنها بود اعتراضات وسیعی که به کشته و زخمی شدن تنی چند از جوانان ومردم شهر منجر شده ،اتفاق افتاده بود.آنها تعریف می کردند که چگونه مردم در جنگ وگریزی که با ماءمورین داشتند به همراه زخمی هابه خانه های آن نزدیکی که در هایشان را باز گذاشته بودند پناه گرفته ومردم از هیچ گونه کمکی در یغ نمی کردند.
همین عمل مردم شهر سبب شده بود تا شهر کرمانشاه را به قهرمان شهر لقب دهند که البته هیچگاه جامه عمل به خود نپوشید.روز بیستم بهمن روز آرامی بود وآرامش قبل از طوفان رامجسم می کرد.بعداز ظهر همان روز پسر عمویم به من گفت اگر تمایل داری امشب به همراه من می توانی به مسجد خیابان خیام برویم تا به دیگر جوانانی که در آنجا گرد هم می آیند ،بپیوندیم . البته که برای من این یک پیشنهاد جالبی بود و آنرا قبول کردم .هنگام تاریک شدن هوا با تاکسی خود را به مسجد خیابان خیام رساندیم، آنشب متوجه شدم که کنترل شهر شبها در دست مردم است . جوانانی که در مسجد بودند با اینکه به دودسته تقسیم می شدند یعنی نماز خوان ها وآنهایی که نماز نمی خواندند که در اقلیت نیز بودند کمال همکاری را با یکدیگر داشتند ،محفلی آشکار از کسانی که خودرا کمونیست بدانند در آن شب برای من شناخته نشد.همگی تنها به یک چیز می اندیشیدند ،چگونه امنیت شهروندان مخالف حکومت را حفظ کنند .دراین اثنا بود که پسر عمویم اشاره کرد بیرون برویم ،در بیرون مسجد ماشین باری ایستاده بود من به همراه چند نفر در عقب ماشین سوار شدیم وبه سرعت به محله های مختلفی در اطراف این قسمت از شهر به گشت پرداختیم .در بعضی نقاط جوانان دیگری با روشن کردن آتش به نگهبانی مشغول بودند ودر واقع راننده ماشین ما تنها وظیفه اش این بود که نیاز بقیه را جویا شود .تمام حوادث نشان می داد که رژیم دیگر قادر به حکومت کردن نیست ,چند لحظه ای نگذشت که ماشین دیگری در آن نزدیکی متوقف شد که برخی از سرنشینانش حتی اسلحه در دست داشتند.با گذشت تقریبا یک ساعت دوباره ما به مسجد باز گشتیم .م
ساعت نزدیک ده شب شده بود که صدای دادن شعار در خیابان خیام به آسمان می رسید وبر تعداد تظاهر کنندگان هر دم افزوده می شد .برای اولین بار چهره ای دیگر از تظاهرات در جلوی چشمانم ظاهر شدکه بر خلاف آنچه که در مریوان دیده بودم ،بود. انبوه زنان ومردان اما جدا شده در خیابان های اطراف به راهپیمایی می پرداختند. زنان که بیشتر چادر سیاه ویا اصولا"سیاه پوشیده بودند در جلو ومردان بساری در پشت سر آنان در حرکت بودند .شعار اصلی آنها همان وای آگر خمینی حکم جهادم دهد که زنها با هم وسپس مردها قسمت دوم آنرا با نظمی خاص پاسخ می دادند.م
پسر عمویم که می دانست من تقریبآ" غریبه هستم هر جا که می رفت مرا به دنبال خویش می برد.او همراه با تعداد دیگری موظف شده بودند که مانند جلو دار عمل کنند ودر صورت وجود مامورین به رهبران تظاهرات سریعا" اطلاع دهند که من نیز همراهش بودم واز من غافل نبود.اتفاق مهمی در آن شب نیفتاد وتنها از یکی از کوچه های باریک وتنگ جلوتر از تظاهرات ماشینی در حال پیش روی بود که نفس های ما را در سینه حبس کرد هر چه نزدیک تر می شد می دیدیم که به ماشین ارتشی بیشتر شبیه است ما خودرا مقداری در تاریکی قرار دادیم ودر حال فرستادن پیام به بقیه بودیم که دیگر ماشین نزدیک شده بود وقیافه وحشت زده دو سرباز غیر مسلح سرنشین یک جیب ارتشی در آن دیده می شد .آنها را نگه داشتند وآنها با ترس همراه با التماس ،قسم می خوردند که هیچکاره هستند ،راست یا دروغ بدلیل غیر مسلح بودن قبل از اینکه صف تظاهرات کنندگان نزدیک شوند ومعلوم نبود که چه بر سر آن دو نفر وماشینشان بیاید ،به آندو دستور دادند که زودتر فرار کنند ودیگر در این حوالی پیدایشان نشود که با گفتن چشم به سرعت دور شدند.ساعت های یک بود که تظاهرات به آرامی به پایان رسید وما به خانه هایمان باز گشتیم .م
شب را در کنار پسر عمو هایم در اتاقی به خواب رفتم ودر اندیشه آن نبودم که فردا در بیست ویکم بهمن چه حادثه ای در حال وقوع است .این از قضای روزگار بود که من در این روزها نه در مریوان که آغاز زندگی سیاسی خویش را رقم زده بودم بلکه در زادگاه خویش که من وخانواده ام را به دلایل ناهنجارهای اجتماعی سالهای یش از خود، رانده بود ، به سر می بردم فردای آن شب دیگر از چیزی به نام کرمانشاه که من در رویاهای دوران بچه گیم در ذهن داشتم ،باقی نمی ماند.دوستان قدیمی تاق بستان باید خود را به شکل ساختگی دیگری در می آوردند که با اسلام فقاهتی بیشتر تطبیق داشت وفرهاد های عاشق شیرین را باتحریک تعصبات به جان هم می انداختند.م
صبح از خواب بیدار شدم بعد از صرف صبحانه از روی کنجکاوی به همراه ب از خانه بیرون شدم ،.به مغازه نانوایی عمویم رفتیم ،نزدیک ساعت یازده قبل از ظهربا اینکه نان در دست داشتیم سوار تاکسی شدیم که از رادیوی داخل تاکسی صدای اینجا صدای انقلاب ایران است به گوش می رسید وبا احساسات پر از شعف از سقوط شاهپور بختیار وفرار وی سخن می گفت ومردم را به حمایت از چریکها ومجاهدین خلق که به یکی از پادگانها حمله کرده بودند ،دعوت می کرد آری حکومت شاهنشاهی برای همیشه سقوط کرده بود ورادیو وتلویزیون به دست انقلابیون افتاده بود.در ادامه اعلام داشت که ارتش نیز همبستگی خویش را اعلام کرده است.ما که از شنیدن این اخبار وخوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم به همدیگر تبریک می گفتیم .همدیگر را در آغوش می گرفتیم .مرتب از رادیو وتلویزیون سرودهای انقلابی پخش،ویاد شهدا وتمامی کسانی که در پیروزی انقلاب نقش داشتند،برده می شد .من به همراه پسر عمویم ب پیاده به طرف محل اجتماع مردم که از خانه آنها بسیار دور نبود ،یعنی منزل آیت الله جلیلی امام جمعه شهر،راه افتادیم در آنجا واقعا" همهمه بود سیل مردمی که شنیده بودند حکومت بختیار سقوط کرده است ودولت موقت آیتالله خمینی بر سرکار آمدهاست در حرکت بود .وازفاصله نه چندان دور از پادگان صالح آباد صدای موزیک مارش ارتش برای پیوستن به مردم واعلام بیعت به سوی منزل آیتالله جلیلی، شنیده می شد.آیت الله جلیلی خود بر روی صندلی رفته بود و آرتش را با گذشتن از زیر قران سان می داد ومردم برای آنها شادمانی می کردند.م
من وب دیگر تنها نبودیم ودر کنار ما دوتن دیگر که از اقوام پدریم بودند واز پیروزی انقلاب واینکه در تهران حال چه می گذرد سخن به میان می آوردند .یکی از آندو که مهندس برق بود علاقه نشان داد که به طرف تهران راه بیافتیم وبرای این منظور استفاده از ماشین خویش که ماشین فولکس واگن بود را پیشنهاد کرد وما چهار نفر پیاده تا طرف منزل وی که نزدیک هم بود راه افتادیم در میان راه ماشین های متعددی که مردم مختلفی بر روی آنها سوار بودند به چشم می خورد که ابراز شادی می کردندودر میان آنها بودند کسانی که سراسر بدنشان را خال پوشانده بود وبا سر تراشیده وخوشحالی با زبان کردی داد می زدند" ایمه آزاد بی منه "(ما آزاد شدیم).م
اغلب آنها زندانیانی عادی بودند که در اثنای خبر تسلیم ارتش وپلیس، توسط مردم حمله کننده به زندان بزرگ ومعروف دیزل آبادوبا کشته شدن افسر مراقب زندان ،آزاد شده بودند که در میان این زندانیان ممکن بود حتی برخی مجرمین به قتل نیز وجود داشتند.شیرازه نظم قبلی در همه جای ایران به یکباره از هم گسیخته بود.ما چهار نفر به سرعت سوار ماشین مهندس شدیم وراه افتادیم وهر کس به خانواده خویش خبر داد در آنزمان پدر ومادر من از من بی خبر بودند ومن امکان اینکه به آنها خبر بدهم را نداشتم وتنها ماجراها بود که مرا به دنبال خویش می برد ومسلمامیدانم که آنها در آن شرایط نا امنی به من می اندیشدند.م
در میان راه از بسیار مسایل سخن رانده شد وسرگرم به صحبت مسیر طولانی راه را کوتاهتر می کرد،سه ساعت بعد ،هنگامی که از کنار شهر همدان می گذشتیم اسکلت تانکهای سوخته شده ویا آسیب دیده مانند بقایای ارتش شکست خورده در کنار جاده خودنمایی می کرد .م
آنها متعلق به یگان زرهی پادگان همدان بودند که ساعاتی پیش برای حمایت از نیروهای نظامی قصد حرکت به سوی تهران را داشتند که توسط مردم متوقف ومورد حمله قرار گرفته ، واز راه باز مانده بودند.نزدیک ساعت ٥ بعد ازظهر به نزدیک روستای آبگرم قبل از تاکستان رسیده بودیم که به دلیل توقف ماشینهای دیگر ما نیز ایستادیم وجویا شدیم که چرا حرکت نمی کنند.برخی می گفتند که جلوتر راه را بسته اند.م
ما با پای پیاده راه افتادیم تا علت توقف ماشینها را بدانیم .هنگامیکه به نقطه اصلی رسیدیم مشاهده کردیم عده ای از اهالی روستا با چوب وقمه وچاقو جلو یگان مسلحی را که قصد باز گشت به پادگانشان را داشته ،گرفته اند وحاظر نیستند که آنها را آزاد بگذارند .ارتشیان که خود می دانستند به آخر خط رسیده اند ونباید مقامومت کنند ،چرا که جز خون ریزی ثمری ندارد در کنار وسائل نقلیه خویش ایستاده بودند ،فرمانده آنها که سرگردی بود بسیار خسته ودر مانده می نمود.م
چند نفری از جمعیت، ما مسافرین به مردم روستا می گفتند :ارتشیان را نمی گذارید که بروند چرا ما مردم مسافر را نمی گذارید عبور کنیم ؟وآنها می گفتند: تا آقا دستور ندهد ما راه را باز نمی کنیم .من فکر کردم منظورشان از آقا خمینی است که در این میان متوجه شدم که منظور آنها شخص روحانی است که در روستای دیگری در همین نزدیکی ها زندگی می کند وچند نفری را هم فرستاده اند تا پاسخ بیاورند.ما مجبور شدیم چند ساعتی را در آنجا بگذرانیم تا بالاخره ار "آقا"خبر رسید تا راه را برای شخصی ها باز کنندوما راه افتادیم وارتشیان را به حال خویش رها کردیم.م
هوا دیگر تاریک شده بود وساعت ١١ شب می شد که به تهران رسیدیم .صدای تیر اندازی در شهر شنیده می شد وما همچنان به راه ادامه می دادیم که با صدای ایست و شلیک چند گلوله هوایی مجبور به توقف شدیم وافراد مسلحی در کنار ویا با فاصله دورتر از ما ظاهر شدند. یکی از آنها به ما نزدیک شد وبا چراغ قوه ای که در دست داشت وبر صورت ما نورش را می انداخت از ما پرسید: که کجا می روید؟م
ما خود را طرفداران انقلاب نامیدیم ومهندس همراه ما گفت که برای کمک آمده ایم ومی خواهیم نزد اقوام خویش برویم .آنها بعد از اینکه مدارک ما را نگاه کردند واطمینان حاصل کردند که راست می گوییم،.به ما گفتند که عبور در شهر در این هنگام شب بسیار خطرناک وممکن است در قسمتی دیگر مورد حمله قرار بگیرید چرا که شهر پر از ضد انقلابیونی هستند که هنوز تسلیم نشده اند وی پیشنهاد کرد که شب را در مسجد محله آنها بخوابیم وبا روشن شدن روز می توانیم به راه خود ادامه بدهیم که ما نیز پذیرفتیم وشب را در آنجا به سر بردیم.ادامه دارد...م

Keine Kommentare: