Montag, 20. Oktober 2008

قسمت پنجم

در فضایی که آرام آرام نوید رهایی را به ارمغان می آورد امکان آزاد اندیشدن را برای من وبسیاری دیگر از هم نسلان مرا نیز فراهم می کرد.آزاد اندیشیدن برای آنانی که طالب تحقیق وتفحص در جهان اطراف خویش وتناقضات
موجود در جامعه ای که در آن زندگی می کردندمانند خورشیدی بود که بر تاریکی اعماق اندیشه که سالهای متمادی در توهم ،خرافات و باورهای خشک ومقدس تنیده بود ، میتابید وهر لحظه انرژی که از آن ساعد می گشت بر توان رها ساختن از عادت های نا باب و تفکرات واهی اطرافیان خویش می رهانید.شرایط برای من بیش هر زمان دیگر برای یافتن پاسخ به پرسش هایی بود که نزدیک به چهار سال آنرا در درون خویش مخفی کرده بودم، فراهم شده بود.چه موهبتی در حال شکل گیری بود که تا آن زمان ممکن نبود . تابوی در حال شکستن بود که هراس از مطرح ساختن آن مدتها بود که مرا آزار داده بودکه در آنزمان میتوانستم با خیال راحت بیاندیشم و با اطرافیانم راجع به آن سخن بر زبان آورم و هراس از آن نداشته باشم که با مطرح ساختن آن رانده شوم .
به خاطر ندارم که چه کسی اولین کتاب ماتریالیستی را به دست من داد اما تمامی جریانات بعدی که من به کمونیسم روی آوردم از همان جا آغاز شد، اشتباه بزرگ من در آن زمان این بود که هر آنچه که موافق تفکر من بود را درست وهر آنچه را که مخالف رای ونظر م بود نا صواب می دانستم. واین خود به دلیل آن بود که من تمرین زندگی کردن و آزاد آندیشیدن درمحیط آزادی را نداشتم.بحث اصلی کتاب مقایسه افکار ایده آلیست ها وماتریالیست ها بودواینکه روح اول پدید آمده است ویا ماده. مهمترین اثری که کتاب ویا کتابهای دیگر بر روی من گداشتند سفر به گذشته بودو کتاب مورد نظر نیز جدا از این پدیده نبود . در هنگام مطالعه کتاب به چهارسال پیش فکر می کردم.
فروردین ماه سال ۱۳۵٣ بود ومن سال آخر دبیرستان را می گذراندم.در آن سالها رسم معمول به آنصورت بود که از اوایل فروردین ماه، دانش آموزان سال آخر دبیرستان را تا شروع امتحانات فراغت می دادند تا در خانه خویش تحصیل کنند ودر نیمه دوم خردادماه در امتحانات دیپلم شرکت کنند. من هم تصمیم گرفتم که از آن موقعیت داده شده بهره برده و با طرح برنامه برای خویش با خیال راحت خود را آماده امتحانات کنم که متاسفانه زندگی من به شکل دیگری رقم خورد.برای خویش جدول زمانی نوشتم ودر درسهایی که باید خوانده میشد را با زمانهای مشخص طبقه بندی کردم واز آنجا که به مذهب نیز پایبند بودم در کنار خواندن درس سعی کردم که نماز نیز بخوانم که البته من نماز خوان منظمی نبودم وبا اینکه شیعه هستم اما هیچگاه جنبه افراط را نداشتم تا سن ١٥ سالگی نیز در دسته های عزاداری که از جانب شیعه های شهر مریوان که در مسجدی بنام حسینه شهر مریوان برگذار می شد نیز شرکت می کردم . هنوزبه عید نوروز دو روزی باقی بود وباران بی توقفی نیز تازه آغاز شده بود ومن بیشتر اوقات را در اتاقی که روی اتاق نشیمن قرار داشت به سر میبردم وبه خواندن کتابهایم مشغول بودم وهر چند گاهی پیش سایر افراد خانواده ام می نشستم به شوخی کردن می پرداختم ومادر مهربانم نیز از من غافل نبود هر آنچه که در توانش بود برای اینکه من آسوده باشم، فراهم می ساخت.
مراسم عید نوروز را به خوشی بر گذار کردیم اما هنوز ریزش بارانی که از چند روز پیش آغاز شده بود ادامه داشت وبسیاری از پلهای ارتباطی را نیز خراب کرده بودمن نماز عشا را نیز خوانده بودم ودر اتاق به خواندن جبر ومثلثات مشغول بودم ، ساعت تقریبا"۱۲ شب بود که ناگهان صدای مهیبی خانه را به لرزه در آورد. در اتاق را باز کرده وشاهد دیدن ورود آب باران به راهرو وخرابی دیواری بودم که به طرز حیرت انگیزی فروریخته بود وتنها راهی که میشد از آن عبود کرد از میان چوبهای سقف خانه بود که یک سر آنها روی دیوار وسر دیگرشان بر زمین نشسته بود .من خود را به هر شکلی بود به طبقه پایین رساندم واز اعضای خانواده خوشبختانه کسی زخمی نشده بود وما باید به سرعت خانه را ترک می کردیم. مدت طویلی نکشید که در فضای باز بیرون خانه گرد هم جمع شدیم و مادر وپدرم مارا با هراس در آغوش گرفته بودند . در آن شب ابری وبارانی با چشمان گریان مادر وخواهرهایم روبرو شدم وخود نیز بر گونه خویش اشک وبارانی را که به هم پیوسته بودند را احساس می کردم .
مردم بسیاری گرد ما جمع شده بودند واحساس هبستگی می کردند پدرم من وخواهران وبرادر کوچکم را به منزل خواهر بزرک ترمان که در همان نزدیکی بود فرستاد وبه همراه مردم برای منتقل کردن آنچه که باید نجات داده می شد ، پرداخت. آنشب من بودم و کتابهای درسیم که به همراه خویش میبردم .غم واندوه سراسر وجودم را در بر گرفته بودوبرای طرحهای که ریخته بودم توان فکر کردن تازه ای را نداشتم وبا بدنی سنگین وخسته در منزل خواهرم شب را به صبح رساندم وبه خواب رفتم فردای آنروز خوشبختانه درست در همسایگی همان خانه ای که خراب شده بود در آن نیز مستأجر بودیم پدرم منزلی را کرایه کرد وبه سرعت تمامی لوازم را به آنجا منتقل کردندوما نیز شب بعد را در آنجا گذراندیم وفردایش سعی کردم که به درس خواندن وبرنامه ای که ریخته بودم دوباره ادامه دهم که متاسفانه دیگر کار کرد نداشت .برای اولین باربعد از حادثه اتفاق افتاده می خواستم نماز ظهر را بخوانم و بعد از وضو به اتاق کوچک وخلوتی در خانه جدید پای گداشتم وخود را برای نماز آماده کردم ،در ان لحظه که به خدای خویش می اندیشیدم دچار شک وتردید شدم و وجود وی را به اتفاق پیش آمده ارتباط دادم سرکشی وعدم نافرمانی به آنچه که تا آنزمان برایم مقدس بودند به یکباره در من هویدا شد وبه اینکه آیا خدایی به آن شکل که تا آنروز برای من تعریف کرده بودند وجود دارد یا نه، اندیشیدم و نتوانستم نماز را به اتمام برسانم . روزهای آشفته ای را در پیش رو داشتم وسه نیروی باز دارنده دست به دست هم داده بودند ،افسردگی ،ناامیدی و از همه مهمتر سئوالات بسیاری که دائما" مرا همراهی می کردند .
در آن روزهای سخت برای باز گشت به عادی زندگی کردن وگریز ازافکار مشوش راهی به نظرم نمی رسید و زمان نزدیک شدن امتحانات نیز در پیش بود که هنوز کاری از پیش نبرده بودم. من در آردیبهشت که آرام آرام هوا بر اثر تابش روزافزون بهار گرم می شد، بر اساس عادت هر سال که دانش آموزان مریوانی داشتیم برای آماده شدن امتحانات به فضای آزاد اطراف شهر می رفتم . بهار از راه رسیده با طبیعت زیبای اطراف مریوان سر سبزی وطراوت گلهای وحشی با رنگهای مختلف که تولد دیگری را نوید می داد ند بهمراه پرواز گنجشکها و پرند گان دیگر بیشتر مرا به طبیعت واندیشیدن به اطراف خویش وا می داشت وجهان هستی را با دیدی عمیقتر میشکافتم و خدای خویش را به چالش می کشیدم ودر نهایت خسته از روزی پر اشتغال بدونه اینکه درسم را به اتمام برسانم به خانه باز می گشتم و به فکر این افتادم که قضیه را با مادرم مطرح کنم واین کار را نیز کردم وبه وی گفتم که من با سئوالی روبرو شده ام که مرا آرام نمی گذارد وآن اینکه آیا خدایی وجود دارد ؟
در جواب من با حالتی بسیار عصبانی گفت مگر دیوانه شده ای ؟
من گفتم آخر من تمام روز وشب به آن می اندیشم و مرا از درس خواندن منحرف می کند و می ترسم که در امتحاتات آخر سال نتوانم شرکت کنم .
نسخه ای که مادرم برایم تهیه کرد بسیار خنده دار بود به من پیشنهاد کرد به پیش دعانویس برویم وبرای من دعا بنویسد .بحث ما بسیار طول نکشید و من از پی گیری موضوع منصرف شدم .روزهای متمادی به آن صورت می گذشت و درون من هنوز نا آرام بود. همانطور که پیش بینی میشد نتوانستم در امتحانات خرداد شرکت کنم برای بار اول از تحصیل باز ماندم . با گذشت زمان به این نتیجه رسیدم که باید همه چیز را دوباره آغاز کنم وگذشته را به فراموشی بسپارم که ان گونه نیز شد وامید به آینده را به دست آوردم .امروز که به آن دوران فکر میکنم سه عامل اصلی را مقصر می دانستم اول فقر اقتصادی و نا آگاهی دوم نبود راهنما و کسی که بتوانم به به وی اعتماد کرده ومشکل وسئوالات مرا تا حدودی در تعقل ملایمتر کند سوم نبود آزادی وترس از ابراز اندیشه که در واقع سومی مهمترین عامل است که راه خروج از فقر اقتصادی وفرهنگی را فراهم خواهد ساخت .
بله انروز که کتاب را در دست داشتم چهار سالی از آن روزهای سخت سال ١٣٥٣ گذشته بود . درک مطالب کتاب برایم بسیار آسان مینمود علاوه بر آن بدلیل فرا رسیدن نسیم آزادی بودند کسانی که راجع به آن مسائل می توانستم با آنان سخن بگویم.
انگاری که سیستم فکری ترزیق شده جامعه کهن از اطرافم به یکباره رخت بسته بود واین بار سیاهیها و ظلمت بودند که به هراس افتاده و پا به گریز می گذاشتد ند، غافل از اینکه آن نیروی انبوه وسیاهی لشکر که از ظلمت واندیشه استبداد جانبداری می کردند در راه بودند وآنچه که من از آن لذت می بردم موقتی بود. من به این نتیجه رسیدم که خدایان را انسانها می سازند وهمانها هستند که میتوانند به خدای خویش نیز آنطور بیا ندیشند که به آن شکل ومحتوی داده اند واز آنجا نیز ناشی میشود که دین واعتقادات مذهبی یک امر خصوصی است . ساختن خدایان یکی از نیازمندیهای انسان در گذشته بوده و برای بسیاری امروزه نیز هست که در تکامل ان نیز می کوشند چرا که برای رسیدن به انسانیت وتفکر سالم به آن نیازمند هستند وایدالیسم نیز بخش دیگر زندگی ماست که نفی آن سبب تشدد افکار می شود .این شعر معروف مولوی شاعر وفیلسوف بزرگ را مطمئنا" به یاد می آوریم که :
دید موسی شبانی راه براه ... کو همی گفت ای خداوای اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت ... چارقت دوزم کنم شانه سرت
...
آنان که خدای خویش را بر پایه انسانیت بنها نهاده اند لزومی ندارد که با جبر به دیگران بقبولانند چرا که انسان آگاه در انتخاب آزاد است هر آنکس که سعی می کند که خدای ساخته خویش را به دیگران با تقلب بفروشد ویا به زور جبر به دیگران بقبولاند در واقع نا خدایی را عرضه می دارد که سر نوشتش سرنوشت قوم ما را پیدا می کند که امروز دچار نا خدای ولایت فقیه شده است.اما قبول ناخدایان تنها در صورتی امکان پذیر است که ملتی ویا قومی نا آگاه باشد که این وظیفه روشنفکران است که آکاهی بخشند مهمتر از آن باید با آن نیرویی نیز مقابله کرد که در ناآگاه نگهداشتن مردم دخیل است.آنچه را که من شرح دادم خلاصه ای از تجربه شخصی من در آن زمان بود که با زگو کردم وهمه آن مربوط به آن سالهاست ونه امروز . آن کتاب سرآغاز مطالعه کتابهای دیگر که خواندن آنها همزمان با اعتراضات خیابانی بر علیه نظام موجود بودرا به همرا آورد. ادامه دارد...nasiem@t-online.de

Keine Kommentare: