Montag, 20. Oktober 2008

قسمت دوم

.


آغاز باز گشایی مدراس در سال پنجاه و هفت، بسیار آرام می نمود ومن که برای تدریس در مدرسه پایگلان استخدام شده بودم اول مهر ماه راهی روستا ی نام برده گشتم وبرای اولین بار در سر کلاس درس حاظر شدم .دبیر مدرسه فردی بود از اهالی روستا وملامحمود نام داشت و شخصیتی محترم وبا دانش بود .کلا" ما چهار معلم بودیم که دو نفر از انان زن وشوهر ی بودند از خانواده اربابان روستا به نام شاه ویسی وفرد دیگری که نامشرا به جا نمی اورم.او نیز از اهالی همان روستا بود . علاوه بر آن مدرسه یک کارمند دفتری ویک مستخدم نیز داشت که هر دوی آ نان از اهالی روستا های اطراف بودندوچون من در روستا بدنبال خانه می گشتم از طریق همین همکارانم اتاقی در منزل یک مرد خیاط برایم یافتند که تنها دو هفته درآن اتاق سکنی گزیدم . چون مرد صاخب خانه به بیماری یرقان وخیم مبتلا بود، من تغیر محل دادم شش ماه بعد من نیز به آن بیماری مبتلا شدم که بعدها از آن سخن به میان می اورم ومرد خیاط نیز در تابستان 58 به دلیل همان بیماری فوت کرد.
روستای پایگلان واقعا زیبا ودر دامنه کوه قرار داشت واطراف آن بسیار سر سبزو فاصله آن با شهرمریوان وسنندج تقریبا یکسان بود.غروب قبل از اینکه آفتاب به پشت کوه سرازیر شود همچون مردم روستا بر سر بام خانه رفتم چرا که از آنجا می شد تمامی روستا را زیر نظر داشت بر روی بام خانه های به هم چسبیده در دامنه کوه روستا پسران جوان ودل داده ودختران زیبا با پیراهنهای رنگین وملون به خودنمایی می پرداختند. نظاره کردن آن همه زیبایی وعشق بی آلایش جوانان سر زنده روستا ، هوس یافتن هم مونس را در دل زنده میکرد. در این همگام صدای دفتردار مدرسه مرا به خود جلب کرد که به جانب من میآمد از طرز صحبت کردن وی متوجه شدم که او نیز مانند من به اطرف خویش وانچه که برروی بامها می گذشت بی توجه نیست وبا نشان دادن دور، در چند متری ما از زیبایی زنی سخن به میان آورد که در حال گذرارز کوچه بود ومی گفت: که وی زیباترین زن روستاست . من برای اینکه موضوع را منحرف کنم از وی خواستم که به قهوه خانه روستا سری بزنیم ومقداری روستا را به من بشناساند . در بین راه راجع به مسایل بی شماری صحبت کریم و به صحن قهوه خانه روستا گام گذاشتیم . مردمی که در انجا نشسته بودند فهمیدندکه من معلم جدید روستا هستم برای ما جایی را خالی کردند وقهوچی بعداز سلام دو استکان چایی داغ را روی میز گذاشت . برای مدتی سکوت بر قرار شد ، با صدایی که از ته قهوخانه بر امد دوباره همه چیز به حال اول خویش باز گشت .
بیشتر انان راجع به حوادث در شهرهای پر تشنج وبه شکلی کاملا" حساب شده سخن می گفتند چرا که در روستا پاسگاه ژاندارمری وجود داشت و هنوز ترس از ساواک ونیروهای امنیتی نشکسته بود. اما میتوان گفت انانی که نزدیک هم نشسته بودند به طور اهسته راجع به سیاست سخن می گفتند ونظر همدیگر را در باره مسایل مختلف جویا می شدند.
من بعد ازاینکه مدتی در قهوخانه نشستم از دوست دفتر دار مدرسه خداحافظی کرده وبه سوی منزل راهی شدم روز پاییزی بسر امده بودو من باید خودرا برای فردا در مدرسه اماده میکردم.
چند روزی بدین منوال گذشت تا آخر ماه رسید ومن برای دریافت حقوق به شهر مریوان باز گشته وبه اموزش وپرورش شهر رفته بودم دراین اثنا متوجه شدم که در میان معلمین سخن از براه انداختن اعتصاب برای درخواستهای صنفی است که خود نیز دنباله اعتراضات سراسری بود که تقریبا در بیشتر شهرهای ایران براه افتاده بودو بیشترآنانی که تجربه ای از مبارزه سیاسی داشتند در تدارکش بودند . اینکه این اشخاص در واقع چه کسانی بودند؟ درادامه خواهد امد همین جا باید بگویم که من به انان یعنی معلمین پیوستم چرا که در میان انان دوستان زیادی داشتم که با یکدیگر خواستهای مشترکی داشتیم.واز این لحظه به بعد مسیر زندگی من به شدت دگرگون شد واز نظر عملی به راهی بازگشت ناپذیر گام گذاشتم .راهی که فراز ونشیب، شکست وپیروزی و در سهای تلخ وشیرینی را به همراه داشت چرا که من همه چیز را از صفر شروع کردم وتنها معلم من تجربه ی شخصی وهمگامی با مردم بود نه در خانواده من کسی سیاسی بود تا از گفته هایش بیاموزم ونه از رفقایم تا انزمان کسی را سراغ دارم که کار سیاسی میکرد من وتمامی کسانی را که می شناختم در واقع همگی با هم شروع کردیم وازان به بعد به جویها ورودخانهای روشن مبارزه پیوستیم ودر دریای خروشان انقلاب به این سو وانشو تلاطم میزدیم وهمه چیز را واژگون ودگر گون ساختیم .
در یکی از همین روزها در سالنی در کنار مدرسه ای در شهر، بسیاری از معلمین گرد هم جمع شدند و با هم پایه اتحادی را طراحی کردند که از ان پس به نام جامعه معلمین مریوان نامگذاری شد وتعداد پنج تن از معلمین سر شناس شهر که هر کدام به دلایل خاصی انتخاب شده بودند ، در راس امور قرار گرفته و کار تجمع ،هدایت حرکات اعتراضی وتهیه لیست خواستهای صنفی معلمین را بر عهده گرفتتد. انها اگر اشتباه نکنم عبارتندبودنداز: عبدالرضا کریمی ؛ فرج شهابی ؛عبداله دارابی؛سیروس چابکاری وفرد دیگری که از معلمین اذری زبان بود ومتاسفانه نامش را در خاطر ندارم.
انروزها دیگر همه چیز حال وهوای دیگری داشت ومن با روحیه دیگری به روستا باز گشتم و به بازگو کردن انچه که در شهر گدشته بود پرداختم وخودرا نیز برای پیوستن به اولین اعتصاب معلمین شهر مریوان که در راه بود اماده می ساختم. ادامه‌ دارد

Keine Kommentare: